چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

حکایت آن مرد (دومین یادداشت)

الامان که زمان می دود و من به اون نمیرسم...

میخواستم یکی دو روزه ادامه رو پست کنم که نشد و واقعا پوزش؛


تا اینجا نوشتم که مادر محترم دانشجو سوار ماشین شدند.

این رو هم عرض کنم که تخمین من بر اساس صدای ایشون اشتباه بود و خیلی مسن تر از چیزی بودند که تصور کرده بودم، بنظر به راحتی  هفتاد و اندی سال رو داشتند.

 ضمنا پسر دیگه اشون که برادر دانشجوی ما بودند هم، به عنوان راه بند! و راننده همراهشون بودند و بعدا یادم اومد که فرزندشون رو همون روز مدت طولانی در لابی و روی ردیف صندلی های جلوی اتاقم دیده بودم و گویا در حال گزارش زمان پاسخ دادن من به تلفن و خروج از دانشگاه و غیره به مادر محترم بودند!


سه -

نام دانشجو رو که فرمودند با اینکه با پسرشون هرگز درسی نداشتم اما دقیقا به ذهنم آمد که یکی از اقایان اساتید که با هم ارتباط نزدیکی داریم چند هفته قبل برام تعریف کرده بود که دو تا درس سه واحدی  رو با این دانشجو داشته و ایشون با اینکه بهترین دانشجوی کلاسش بوده، سر هر دو درس غیبت کرده و حالا مردد هست که با نمره اش چکار کنه و از من راهکار خواسته بود...


خب این همکار استاد بسیار سختگیری هست و ما یکی از دوره های تحصیلی دانشجویی رو با هم همکلاس بودیم و به خوبی ایشون رو می شناسم و اینکه دانشجو رو فرد بسیار قوی و باسوادی معرفی کرده بود در نگرش من نسبت به این فرد تاثیر زیادی داشت.

در واقع وقتی مادرش شروع به صحبت کرد من مطمئن بودم بحث التماس و درخواست های معمول برای یکی دو نمره اضافی و جلوگیری از مشروطی و این صحبت های مستهلک کننده همیشگی والدین دانشجوها نیست.

ضمن اینکه بحمدلله هیچ نوع کادو و کارت و هدیه و سوغاتی! که در واقع رشوه های اهدایی به اساتید هستند به همراه نداشت!


مادر محترم بدون صحبت های اضافه و مقدمه چینی، تعریف کردند که پسرشون به دلیل اختلافاتی که با خانواده همسرش پیش اومده (همسر پسرشون) زندانی هستند، اما ایشون نمیخوان کسی متوجه بشه و از من راهکاری می خواستند برای اینکه در خصوص درس و امتحانات شون مساعدت کنم و گفتند صدهامیلیون خرج وکیل کردند و قطعا بی گناهی پسرشون رو اثبات می کنند و الان به درخواست پسرشون به سراغ من اومدن که راهی برای دروس پاس نشده و امتحانات پیدا کنم.

مدارکی هم دال بر زندانی بودنشون  به من نشون دادند که البته اینقدر کوتاه و سریع بود که نتونستم مطلب خاصی جز اینکه به شکایت همسرو خانواده همسرشون در زندان هستند متوجه بشم و مشخص بود بیش از این هم نمیخوان توضیح بدن و تا همین جا هم بسیار معذب بودند.


بهرحال سکوت کردم و ازشون خواستم یک هفته ده روزی رو بهم مهلت بدن که تازه برم بررسی کنم ببینم وضعیت به چه شکلی هست و چه میشه کرد...

و ایشون گفتند هفته اینده دادگاه پسرشون برگزار میشه و امیدوارن تا اون موقع حکم بی گناهیش اثبات بشه و بتونه خودش بیاد و کمکی به حل مشکل بکنه.


مکرر و به همه مقدسات هم من رو سوگند دادند که هرگز کسی چیزی از این جریان متوجه نشه که حتی ممکنه روند دادگاه با مشکل روبرو بشه! (متوجه نشدم چرا این رو گفتند اما خب توضیحی هم علاوه بر صحبت هاشون نخواستم به حدی که معذب بود مادر بنده خدا)

بهرحال تا همین جا رو داشته باشید تا طی هفته های آینده یک سری چیزهایی در خصوص این دانشجو بنویسم...


چهار-

فردای اون روز صبح زود، مطابق انتظارم دعوای مدیر اموزش و ریاست به اتاق من هم سرایت کرد و هر دو در زمان های متفاوت اومدن و بیست دقیقه ای پشت سر دیگری صفحه گذاشتند و خودشون رو محق دونستن و هر کدام انتظار قطعی داشتن که به طرفیت شون وارد دعوا شده و فرد مقابل رو با همکاری هم پودر کنیم!

 و در هرحال مغزم رو از ابتدای روز با ظرفیت صد و پنجاه درصد به کار گرفتند...


القصه،  حدود ظهر  وقتی یکی از کارمندان آموزش داشتن اوقات فراغت شون! رو با یک پارچ چایی تو اتاق من سر می کردن و در خصوص جریانات مهیج دعوای ریاست و مدیریت با هم اخرین اخبار رو می فرمودند ( و صد البته که اومده بودن دقیقا مطلع بشن طرفین دعوا در اتاق من چه چیزهایی گفتن و به سایرین منتقل کنن!)   من هم در حال کار و تایید واحدهای معرفی به استاد دانشجوها بودم، به صورتی که اصلا جلب توجه نکنه و به شکل یکی از کارهای روتین جلوه کنه، از همکار پرسیدم که چیزی از وضعیت این دانشجو میدونه یا نه؛

که در کمال تعجب با هیجان سرکار خانم مواجه شدم و با یک نوع شادی خاله زنکی گفتن - عه خبرش به شما هم رسیده؟

گفتم خبر چی؟ آقای فلانی استادشون هستند و گفتند که دو تا درس ایشون رو سر کلاس نیومده و میخواستن ببینن میشه کاری براش کرد یا نه

گفت - یعنی شما خبر ندارین چی شده؟ از پلیس بازی ها چیزی نمی دونین؟!

و من که واقعا بی خبر بودم گفتم پلیس؟!! من فقط میدونم دو تا درس رو سر امتحان نیامدن!


و همکار خبرنگار و خبرچین گرامی! تعریف کردند که چند ماه پیش پلیس ها مکرر برای گرفتن یک سری اطلاعات در مورد ایشون میامدن دانشکده و با یک سری همکاران و حتی دانشجویان صحبت می کردند، ولی خب ایشون علیرغم کنجکاوی بالاشون موفق نشدن بفهمن تحقیقات در چه زمینه ای بوده ولی ذکر کردن که "حتما هرچی بوده باحال بوده!!!!"

بهرحال این مساله باعث شد بیشتر حساس بشم که چه اتفاقی افتاده و یحتمل یک جریان ساده مثل شکایت مهریه نمی تونست منجر به این جریانات بشه.

زمانی هم که جریان رو برای همسرم تعریف کردم، ایشون هم خیلی تاکید کردند که در این جریان بشدت محتاط برخورد کن و مراقب باش بازی نخوری، چون مشخص نیست که واقعا چه اتفاقی افتاده و دقیقا چرا سراغ تو اومدن. 


پ.ن یک-

ادامه ماجرا رو زمانی می نویسم که یک سری دیتای جدید و قابل توجه به دست آورده باشم! همین حالا هم بخش هایی از ماجرا رو متوجه شدم اما خب اجازه بدید کاملا به نتیجه برسه و بعد می نویسم...


پ.ن دو-  (یادداشت برای خودم)

واقعیت این هست که مدیر آموزش دوست دیرینه و چندین ساله من هست و تقریبا در تمام سال هایی که اینجا بودم کمک حال، راهنما و چیزی ورای همکار برای من بوده و ارتباط بسیار خوب و دوستانه ای هم با همسرم دارند،

خصوصا سال های اول حضورم در اینجا که میانگین هفته ای یک بار خطر افتادن در دام دردسرهای دانشجویان و تله های همکاران رو داشتم، به حدی لطف و راهنمایی های ایشون موثر بود که اگر خدای نکرده در یکی از چالش ها بدون کمک و دیدگاه های ایشون پیش می رفتم قطعا همکنون نزد سایر همکاران اخراجی و توبیخی داشتم آب خنک میل می کردم!


 اما، مساله این هست که سبک کاری و شیوه پیشبرد امور ریاست دانشکده، خیلی بیشتر با روحیات و خلقیات نسبتا سختگیرانه من هماهنگ هست و

 متاسفانه بخش بسیار بزرگی از مشکلات دانشکده و دردسرهایی که دانشجویان با اون ها دست و پنجه نرم می کنند رو ، ناشی از  اهمال کاری، عدم سختگیری، از کنار مشکلات با شوخی و خنده و بی خیالی گذشتن های همین آقای محترم مدیر آموزش میدونم

و باز هم، با اینکه به ندرت ماهی میگذره که در اون حداقل یک جر و بحث سنگین با ریاست دانشکده نداشته باشم، اما سختگیری و دقت و عملکرد این مرد برای من بسیار قابل تقدیر هست.

امیدوارم فرصت و حوصله کنم و از دعواهای این دو نفر و گاه ما سه نفر یک چیزهایی بنویسم...



حکایت آن مرد (بخش نخستین)


یک -


 ظهر نزدیک ساعت برگشت به خونه تلفنم زنگ خورد و وقتی دیدم ناشناس هست جواب ندادم، اما شش هفت بار پیاپی تماس گرفت و بعد چندین پیام که بالاخره ناچارا نگاهی به پیام ها انداختم و دیدم التماس های مکرر که جواب بدین لطفا ، همون لحظاتی که داشتم پیام ها رو می خوندم مجدد همون شماره تماس گرفت  (بعد متوجه شدم که فرزند دیگه اشون جایی در لابی نشسته بودند و من رو تماشا می کردند و به محض اینکه گوشی رو دست گرفتم به مادر اطلاع دادند که الان تماس بگیر)

بهرحال این بار به تماس  پاسخ دادم، یک خانم جا افتاده ای پشت خط بودند که خودشون رو مادر یک دانشجو معرفی کردند و گفتند یک مساله بسیار حیاتی پیش اومده و خواهش و تمنا که پیش از رفتن به خونه فقط پنج دقیقه و در مکانی غیر از دانشگاه با ایشون صحبت کنم، از همون بدو امر هم التماس که لطفا الان نپرسید کدام دانشجو و میان خودشون رو معرفی می کنند حضوری

گفتم خب بفرمایید من که دارم با شما صحبت می کنم، گفتند نه حضوری باید باشه و نمیتونم با تلفن مطرح کنم

با اینکه سابقه خوبی از این سبک ملاقات ها نداشتم و تا حد زیادی تصور می کردم مساله به نمره و شرایط تحصیلی یک دانشجو برمیگرده که خانواده اش برای گرفتن نمره واسطه شدند، اما به دلیل التماس های این خانم که مسن هم بودند و البته خستگی زیاد ساعت های انتهایی کار و عدم توان چانه زنی، با اکراه درخواست شون رو پذیرفتم اما پیش از اونکه دهان بگشایم و بگم زمان ندارم جایی غیر از دانشگاه بیام، خودشون گفتند بعد از ساعت کاری سر کوچه ای که پارکینگ دانشگاه واقع شده کافیه یک لحظه ترمز کنم!

همون لحظه همکاران بخش اموزش با سر و صدا اومدن داخل اتاق و دیگه فرصتی برای مخالفت هم نداشتم و پذیرفتم. اون لحظه هم به این فکر نکردم که چرا ایشون اینقدر دقیق باید ساعت رفت و آمد من رو بدونند که اغلب هم نامنظم هست و حتی خودم هم هیچ وقت نمیدونم تایم کارم کی تمام میشه و میتونم بزنم بیرون...

بهرحال بعد از اون تماس هم درگیر جریان بحث و در واقع بهتر هست بگم دعوای سنگین مدیرآموزش با ریاست دانشکده شدم و اظهار نظرات همکاران و غیبت و صحبت و راه حل های بی فایده و مشکلات پیش رو تحلیل و بررسی شد و کلا زمان و ذهن آزادی نداشتم و موضوع تلفن از خاطرم رفت...


دو-


دو سه روز بود ماشین یک علائم نگران کننده ای نشون می داد و با توجه به اینکه همسر خیلی درگیر کار بود چیزی بهش نگفته بودم که از زمان اندک خوابش بزنه و بره سراغ ماشین من،  فقط یک بار فرصت کرده بودم به پدرم بگم که ماشینم اینطور شده و ایشون گفتند چیزی نیست همسرت وسواس هست تو هم سخت گرفتی!

برادرم هم کلا الان در شرایطی هست که گفتن هر مساله ای بهش میتونه یک چالش جدی و اساسی درست کنه فلذا از ایشون پنهان کردم. البته مطمئن هم نبودم خیلی جدی باشه

اما اون روز خاص ، موقع برگشت به خونه ماشین توی رمپ پارکینگ دانشگاه خاموش شد و چند بار استارت زدم تا روشن شد مجدد و بعد هم با اینکه گاز می دادم سرعت به بیش از سی کیلومتر نمی رسید، بهرحال در حالی که ذهنم درگیر ماشین و نگرانش بود و داشتم دودوتا چهارتا میکردم که الان به یکی از چند گزینه همسر یا همکار یا برادر زنگ بزنم درست هست یا نه،  که یک آقای جوان جلوی ماشین دست تکون داد و مجبور شدم ترمز کنم، بعد یک خانم از پشت یک ورودی خانه بیرون اومد (دقیقا کمین کرده بودن!) و زدن به شیشه، من هم کمی ترسیده و با احتیاط شیشه رو کمی پایین دادم و ایشون که خودشون رو به عنوان مادر دانشجو معرفی کردند تازه یادم اومد که قرار سر کوچه ای رو باهاشون ست کرده بودم!

بهرحال سوار شدن و همون جا زدم کنار  و به علامت اینکه عجله دارم ماشین رو روشن نگه داشتم که عرایض شون رو بفرمایند!


زمانی برای نوشتن ادامه ندارم و به شرط حیات ان شاء الله، ادامه رو برای پست های آتی میگذارم...


پ.ن

چند روز پیش رفتم یک سری کتاب های مشاوره مادرم رو به همکار و دوست صمیمی شون بدم و ایشون یک تایمی به من مشاوره دادند و یکی از کارهایی که اکیدا از من درخواست کردند ارتباط بیشتر با دوستانم بود که چون این قضیه بنا به دلایلی مقدور نیست، از من خواستند روزانه و روزمره نگاری کنم.

این پست رو به همین دلیل نوشتم و امیدوارم بتونم این رویه رو ادامه بدم و بیش از اون امیدوارم بتونه تاثیری در حال و احوالات خاکستریم داشته باشه...

فغان از حرف های در دل مانده...

دلم میخواد بنویسم اما زمان و انرژی و توان از وجود و زندگیم رخت بربسته...

حالا مسئولیت چند خانواده رو بر دوش دارم و همونقدر که ماه ها پیش به مقاله هام، تز و درس و دانشجو و کارم فکر می کردم، حالا ده ها برابرش رو باید صرف اینکه پدر و  خواهرم چی خوردند، برادرم و همسرش چه می کنند، دایی و خاله ام چطور دارند زیر بار فشار اقوام پدری له میشن و کذا و کذا صرف کنم...

حالا گاهی حتی یادم میره همسرم کجاست و دخترکم هم این میان ها هست...

من که اینقدر روی این کودک حساس بودم که جز ساعت های بسیار محدود هرگز اجازه نداده بودم با کسی تنها بمونه و خودم رو مسئول تربیت فرزندم در هر لحظه زندگیش می دونستم، حالا گاهی ناچارم دست به دامان غریبه ها و اقوام درجه چند باشم برای چند ساعت نگه داری کردنش بدون اینکه بدونم چی داره به فرزندم میگذره...

خدا چه کردی با من و زندگیم؟ چه کار باید بکنم؟

دلم میخواد از برادرم و ناسازگاری های اخیرش بنویسم و از غریبه ها دلداری و پناه بخوام...

دلم میخواد از همسر درمانده و تنها مانده اش بنویسم که تنها و بی پناه گوشه ای رها شده و از غریبه های آنلاین راهنمایی و دلجویی طلب کنم...

دلم میخواد کسی باشه که براش از خواهر و پدر و خستگی های نگهداری از آدم های ناامید بنویسم و همپای من بشه...

دلم میخواد از همه رازهایی که در این ماه های رفتن مادرم برملا شده و تمام ذهن و جسم من رو به خودش پیچیده بنویسم و با دیگرانی که پشت خط های اینترنت نشستند به اشتراک بگذارمشون شاید قلبم کمی سبک بشه...

چرا مادرم این همه بار رو به تنهایی سال ها به دوش کشیده بود؟

چطور این کار رو می کرد و دوام می آورد؟

من طاقتم به همین زودی طاق شده...

من سوگوار نیستم، مستاصل و خسته و درمانده ام...

من زیر بار این همه فشار بی طاقت شدم...


خاک سرد نیست...

ماه ها از فوت مادرم گذشته و من هنوز سرپا نشدم

با اون همه ادعای تطبیق پذیری  با شرایط که داشتم و مدل سازی وضعیت های پیچیده که برای خودم و خانواده ام می کردم،

رفتن این زن، زلزله ای بود که تک تک ارکان زندگی ما رو تکون داد و من حتی اگر هم بخوام سرپا بمونم، دیگرانی که غرق شدند محاله بهم اجازه بدن، حداقل تا امروزی که هنوز نتونستند از کنار ضربه عبور کنند...

مادرم بیش از اغلب زن هایی که می شناختم فداکار و حمایت کننده بود، خیلی وقت ها زندگی اطرافیان رو، از خاله عزیز خودم گرفته تا مادر همسر و مادر همکار و دوست رو می دیدم، از میزان حمایت بی شائبه و حتی بیش از حدی که مادرم نسبت به همه (دوست و فرزند و بستگان و دانشجو و همکار و همسر) داشت متحیر می شدم.

و شاید تصور می کردم این زن فوق العاده ست و خوش به حال من که چنین مادری دارم.

و بود البته...

اما ضربه ای هم که از نبود این انسان خاص نصیب اطرافیان شد، فوق العاده بود.

بیش از اونچه بشه به راحتی تحمل کرد و پذیرفت...

و شاید حالا هنوز حال من خیلی بد هست که چنین افکاری در سر دارم، اما تمام این ماه ها مصمم بودم که اونقدر فداکار، اونقدر مهربان، اونقدر حمایت کننده نسبت به دخترم نباشم که از رفتن من برای شاید ابد نتونه از جا بلند شه.

کما اینکه خواهر کوچکم در همین شرایط هست و برادرم به نحوی نابود شده که هفته هاست حتی از همسرش کناره گیری کرده ،

با همه وجود متاسفم که زندگی مشترک برادرم و همسرش اونقدر مشکلات داره که قائم به ذات مادرم استوار ایستاده بود و الان همسر برادرم یک سو و برادرم سوی دیگر ی آواره شدند و زندگی شون در آستانه فروپاشیه...

و من درد خواهر و برادر و پدر پیر و همسر برادر رو در کنار سرزنش  و شماتت و انتظارات خانواده همسربرادرم (که به حق و به جاست اما چاره ای برای اون ندارم) با هم به دوش می کشم.

و کاش و ای کاش فقط همین ها بود...

خواهران پدرم که کانه گرگ های از قفس رهیده نقشه های متفاوتی رو برای زندگی ما کشیدند و به هر ابزار ممکنی برای پاشیدن زندگی ما و دست یابی به ثروت برادرشون دست زدند تنها بخشی از دردسرهایی هست که گریبانگیر ما شده...



پی نوشت: این متن رو مدت هاست نوشتم اما دست و دلم نمی رفت که پستش کنم و حالا هم نیمه تمام ارسال می کنم.

هنوز بخشی از کامنت های پست قبل رو تایید نکردم ، به مهربانی و بزرگواری خودتون ببخشیدم...

هرگز سرد نمی شود...

 

از همه دوستانی که احوالم رو جویا شدند قلبا متشکرم و بابت عدم تایید کامنت ها پوزش می طلبم

مادرم، مادر عزیزتر از جانم ناگهان پر کشید...

 و دیگه نه نایی مونده و نه توانی برای ادامه روزهای بسیار سخت...

بی انتها سخت

بی انتها سیاه و تیره رنگ

بی انتهای بی انتها...



دیگه عسل نخوریم!

موقت نوشت؛ کامنت های پست قبل زیاد هستند و هنوز سراغشون نرفتم و هیچ کدوم تایید نشدن، به زودی یک فکری برای رمز و کامنت ها میکنم، ببخشید.


همسر برادرم  هر چند هفته یکبار که برادرم میرن ماموریت، میان شب ها منزل مادرم و گاهی هم منزل من میمونن، که شب تنها نباشند.

دیروز که رفته بودم دنبال دخترم، ایشون هم که دو سه روزی هست اونجا هستن، از پشت سر مادرم اشاره کردن که یه لحظه بیا تو کارت دارم

من هم با اینکه عجله داشتم و قبلش هم به تعارف مادرم گفته بودم ابدا نمیتونم بمونم، ناچار رفتم داخل ببینم چی شده

 

ادامه مطلب ...

مدارک ما تقدیم به شما! با احترام...


.به پی نوشت توجه بفرمایید.


دیروز دپارتمان محل کار من رو قرار بود بابت یک نوع حشره نادر عجیب که در حال جویدن کمدها و اسناد درون اون ها با هم هست، سمپاشی اساسی کنند.

و لذا بنده، دستیارم و تعدادی از همکاران اتاق های مجاور، برای مقعطی به طبقه محل اسکان یکی از عزیزان بسیار فعال در مجموعه (واحد ح.ر.ا.س.ت) تبعید اجباری شدیم.


الان تقریبا پنج سالی هست که نوعی حشره عجیب که بزحمت هم میشه رویتش کرد، در ساختمان محل کار من اقامت کرده، مدام در حال تولید مثل و دعوت خودش و خانواده و طایفه اش به صرف غذا در کمدهای اداری ماست و لذا مدام بخش هایی از اسناد و اموال محل کارمون رو از دست میدیم!!

 

ادامه مطلب ...

وقتی آرزوی مرگ میکنی...

یادداشت موقت؛ دوستان توان اینکه با انواع راهکارهای پیشنهادی تون اعم از ایمیل و واتس اپ و تلگرام رمز رو ارسال کنم ندارم (واقعا چرا پیشنهاد کردید این روش ها رو؟! ) و برای اینکه شرمنده نباشم موقتا رمز پست رو برداشتم. باشه تا یک فکری کنم به حال پست هایی که عمومی نوشتن شون واقعا خطرناک هست.

 

ادامه مطلب ...

برادرنوشت - پارت یک

دو تا از برادران همسرم ساکن فرنگ هستند، یکی اروپا و دیگری آمریکا،

 برادر بزرگ ترِ ساکن اروپا ، که پست بسیار مهمی هم دارند و چندین مدرک دهان پر کن و غیره، به صورت متوسط پیش از  نزول کرونا حداقل سالی یک بار به ایران می اومدند، اما برادر ساکن آمریکا که در یکی از شرکت های مطرح سیلیکون ولی کار میکنند رو ،من در بیش از پانزده سالی که عروس این خانواده هستم کلا چهار بار زیارت کردم!


  ادامه مطلب ...

واگذار کن و برو

زندگیت را...


همکار دوست داشتنی و شر و شیطانی دارم که چندان با هم ارتباطی نداریم، بخش های کاری ما هم از هم کاملا جداست و به ندرت شاید هفته ای یک بار گذرمون بهم میخورد.

چند هفته ای بود که متوجه بودم خیلی ساکت و گرفته هست و سکوتش تمام بخش محل کار ایشون رو به سکوت کشونده بود.

یکی دو بار که با ایشون کار داشتم از سر ادب و البته کمی نگرانی برای حالش، پرسیدم حالت خوبه؟ اگر کاری از دست من برمیاد بهم بگو لطفا اما با بغض لبخند میزد و من هم به دلیل اینکه صمیمتی نداریم اصرار نمی کردم...

  ادامه مطلب ...

وقتی ناچاری سکوت کنی...

یکی از سخت گیری های من به خودم در نوشتن ها این هست که گاهی فراموش می کنم این وبلاگ یک دفتر روزانه نویسی هست، یادم میره یک علامت ضربدر اون بالا هست که میشه بستش و رفت...

  ادامه مطلب ...

مادری که برای دخترکش وقت کافی نداره...

با دخترکی که گاهی حتی یک ثانیه، حتی یک ثانیه سکوت نمی کنه چه باید کرد؟

نه راهی هست برای ساکت کردنش، نه میتونم روی اصولم پا بگذارم و گوشی به دستش بدم، نه میتونم جلسه رو به تایم دیگه ای موکول کنم، نه کسی هست اون رو نگه داره تو اون زمان و نه در توانم هست همزمان در جلسه آنلاین باشم و با این موجودی که لاینقطع صحبت میکنه هم تعامل کنم...


اینقدر هم بزرگ شده که از بی توجهی من شاکی میشه و البته اینقدر بزرگ نشده که متوجه بشه در تایم جلسه باید سکوت کنه (می فهمه جلسه ست، دو دقیقه هم ممکنه صحبت نکنه اما بعد فراموش میکنه)


خدایا صبر و یک راهی لطفا...

داستان خونه همسایه ها...

دیروز همسرم  برای خرید یک کالای خاص که بعید بود به راحتی پیدا بشه سری به الکتریکی محلی در نزدیکی محل سکونت قبلی مون زده بودن و مدیر ساختمان قبلی رو که یک فرهنگی بازنشسته و بسیار فرهیخته هستند، دیده بودن.


ایشون براشون تعریف کرده بود که دو واحد ساکن در یک طبقه با هم به مشکل خورده بودند، یکی به مدیر شکایت کرده که واحد همجوار خیلی رفت و آمد و سر و صدا دارند و دومی، یعنی واحد پر سر و صدای داستان، مدعی بوده که فردی که ماشین ایشون رو در پارکینگ پنچر کرده واحد بغلی هست!

هر دو دلایل و صحبت هایی داشتند که نشون دهنده این بوده که حق دارند ناراحت باشند.

  ادامه مطلب ...

من حساس هستم شاید...

چشم های من از قدیم الایام و از وقتی خیلی کم سن و سال بودم ضعیف بوده و این سال های اخیر خصوصا از وقتی دخترم به دنیا اومد و تایم زیادی از کار و درسم به شب ها شیفت شد، ضعیف تر شده و من جزو صنفی هستم که تمام اوقات بیداریم رو با عینک سپری می کنم، باید این کار رو بکنم البته...

چند وقتی بود که با همین عینک ته استکانی هم دچار مشکل شده بودم و خطای دید نه چندان کمی تو مشاهده تابلوها و مسیرها داشتم و حتی مدت زیاد نمی تونستم تو کلاس های آنلاین به مانیتور خیره بشم و همه چیز در برابر چشمم به رقص درمی آمد...

این رو هم بگم که ابدا زمانی برای مراجعه به چشم پزشک نداشتم و مدام می افتاد عقب

  ادامه مطلب ...

حمله ساماندهی شده یا توهم توطئه!

این چند هفته اخیر رو به درگیری و کارهای متعددی هم در محل کار و هم خونه گذروندم و فرصت نشد بیام بنویسم و حتی به اون صورت چیزی بخونم تو وبلاگستان و الان داشتم یک نگاهی مینداختم به وبلاگ های مورد علاقه ام...


آشتی وبلاگ نویسی هست که از سال های دور، از وبلاگ قبلیش میخونمش و با اینکه تفاوت های بسیار فاحشی در دیدگاه و سبک زندگی داریم، اما زن بسیار بسیار سخت کوش، مهربان و دانایی می شناسم ایشون رو و خیلی وقت ها که بشدت کم آورده بودم ، پیش آمده که با خوندن روزمره ها، شیوه های حل مشکلات و راهکارهای سرشار از انرژی و دوندگی و امید همین دوست مجازی، طوری حالم بهتر شده که پاشدم و به دویدن ادامه دادم...


دل آرام عزیز رو هم مدت نسبتا کوتاهی هست که می شناسم، شاید کمتر از یک سال، دقیقا خاطرم نیست اما یک مقطعی که بشدت بیمار بودم و در بستر، بخش زیادی از وبلاگش رو مطالعه کردم و جزییات نسبتا زیادی از ارتباطش با همسر، خانواده ایشون، محل کار و چالش هاش و این جور جزییات در ذهنم هست،

خصوصا ارتباطات بسیار دشوار و مشکلاتی که در محل کار داشت من رو به همذات پنداری با ایشون ترغیب می کرد و البته مشابهت هایی که در خانواده های همسر داشتیم و بهرحال همه ما به واسطه همین مشابهت ها  و علاقه مندی ها معاشران حقیقی یا مجازی خودمون رو انتخاب میکنیم...


طی چند هفته اخیر وبلاگ دل آرام مورد تهاجم نسبتا شدید! یک یا برخی افراد قرار داشت و با کامنت های ناراحت کننده، قضاوت و بحث های بیهوده در فضایی که متعلق به شخص وبلاگ نویس هست، نهایتا کاری کردند که کامنت ها رو بست و رفت به قرنطینه مجازی تا کمی در سکوت بنویسه...


الان داشتم وبلاگ آشتی رو هم یک نگاهی مینداختم و دیدم دوستان قاضی و راضی، سر از اونجا هم در آوردند که البته خاطرم هست که بار اول شون نیست و مکررا با آشتی هم ماجرا داشتند و جذابیتش به این هست که این زنی که من سال هاست می شناسم و می خونمش ابدا بیدی نیست که به این بادها بلرزه...


بعد در فکر نوشتن یک پست و بازگشت باشکوه به وبلاگ نویسی! بودم که اومدم اینجا لاگین کردم و دیدم با اینکه من رسما نه هنوز چیز خاصی اینجا نوشتم و نه حتی دیتیل خاصی از زندگیم ارائه دادم، از سی و چهارتا کامنت تایید نشده، یازده تاش مهربانی مهاجمان مجازی هست!

و یکیشون خیلی رسمی ازم خواسته که خفه بشم و با ادبیات سنگینی که معلوم نیست از کجا کپیش کردم خواننده ها رو تحریک نکنم!!  (تحریک به چی دقیقا؟! شاید بدرفتاری و مقابله با خانواده همسر!)


میخواستم کامنت شون رو منتشر کنم و جواب بدم بهش، ولی اولا تصور میکنم هدف پلیدشون همین هست (قاعدتا دارن این سطور رو هم می خونند در حالی که گرزشون آماده ست) و ثانیا، امکان ویرایش کامنت نیست و نمیخوام فحاشی هاشون منتشر بشه،

لذا از همین تریبون براشون آرزوی شفای عاجل دارم و امیدوارم اگر به صورت شخصی در حال نفرت پراکنی هستند که خداوند بهشون آرامش بده و اگر هزینه ای از کسی دریافت می کنند بابت این کار، خدا بهشون رزقی توام با مهر و محبت به خلق اله بده.



امیدوارم بتونم بیام و بییشتر بنویسم...


پی نوشت یک- کامنت ها رو تایید میکنم کم کم و پوزش بابت تاخیر

پی نوشت دو- عجیبه که آی پی مهاجمان نشون میده که گویا یک نفر نیستند! واقعا برای من عجیب هست که چرا گروهی به یک وبلاگ کاملا ناشناس با محتوای روزمره مشابه نوشته های من حمله کردند.

پی نوشت سه- دوست خاص پست موقت قبل، ببخشید من رو لطفا که هنوز نتونستم برات بنویسم، به زودی باهات تماس میگیرم عزیزجان

پست موقت برای فرد خاص

دوست عزیزی که برای من کامنت های غیر قابل انتشار گذاشتید، لطفا اگر این پست رو مشاهده می فرمایید یک رمز برای من کامنت کنید. من به سایتی که فرمودید نمیتونم مراجعه کنم و رمز بدم خدمتتون، برام یک رمز دلخواه کامنت بگذارید تا براتون پاسخ رو بنویسم عزیزجان.


------

بعدا نوشت یک؛  عزیزدل بله منظورم خود شما بودید، کامنت هاتون رو دیدم، ان شالله فردا یا پس فردا با هم صحبت می کنیم، این رو نوشتم که منتظرتون نگذارم و مستحضر باشید که پیام ها رو خوندم. نگران هم نباشید ابدا چیزی رو تایید نمی کنم.

بعدا نوشت دو: صوفی جان منظورم شما نبودید عزیزدلم، در کمال شرمندگی حتی نمی دونستم پسر دومتون هم قدم به این دنیا گذاشتند! متشکرم از لطف تون و اینجا نوشتم چون نمی خواستم کامنت ها رو منتشر کنم.

سوار بر خر شیطان...

در تازه ترین حرکت، مادر گرامی همسر روزی ناگهان از خواب برخواسته و مصمم شده اند که نوه و پسرشان را از شر زن بی مسئولیتی که ناچار هست هم برای تامین معاش به سرکار برود و هم تحصیلی را که پیش از تولد فرزندش شروع کرده ادامه بدهد و هم بی هیچ کمکی (دریغ از جابجا کردن یک لیوان) از سوی همسر محترم به کارهای خانه می رسد، نجات دهند...

حالا جریان رو کمی مبسوط عرض میکنم، توکل به خداوند که آشنایی این مطالب رو مطالعه نکنه...


ساعت حدود هفت و ده دقیقه صبح چند روز پیش (در ماه مبارک) همسر گرامی که تقریبا همیشه با تاخیر در محل کار حاضر میشن، منزل رو ترک کردن و من که حدود نه و نیم کلاس آنلاین داشتم با خیالی خوش و خرم یادداشت های کلاس رو جلوم گذاشتم که یک نگاهی بندازم بهشون و شرمنده سوالات پیچیده دانشجوها نباشم، غافل از اینکه دست تقدیر چی برای من تدارک دیده...


شاید نیم ساعت یا کمتر گذشته بود که همسر محترم با منزل تماس گرفتند و البته به دلیل علاقه وافر ایشون به مکالمات تلفنی، بی اونکه تعجب کنم یا تصور کنم مساله مهمی پیش اومده جواب دادم،  اما صداشون هیجان زده و البته ناراحت بود و در همون بدو صحبت متوجه شدم که در حال مقدمه چینی هستند...


کمی از آب و هوا و ماشین و ترافیک پرسیدم و بعد که دیدم ایشون قصد ندارن شروع کنن اصل مطلب رو، پرسیدم مشکلی پیش اومده؟ همکارت که حالش خوب نبود مساله ای براش پیش اومده؟ بحث های سیاسی دیروز با همکاران کشدار شده و کسی چیزی گفته؟

ایشون فرمودن که نه همه چی خوبه، گفتم پس دلیل خاصی داره زنگ زدی الان؟

گفتن که میخواستم بهت آمادگی بدم!! نگران هم نشو! خودم حلش میکنم!!

خب تا همین جا هم قلب بنده ایستاده بود که وات هپن!


بعد همسر جان تعریف کردن که به محض خروج از منزل، پدر گرامی شون زنگ زدن و گفتن؛

پسرم چه نشستی که مامانت سحر بیدار شده (البته مادر محترم  ایشون روزه نمیگیره و اهمیتی هم برای ماه رمضان قائل نیست)  و گفته که دیشب خیلی فکر کردم و دیدم اینطوری نمیشه زندگی پسر و نوه ام رو رها کنم!

این زن (اشاره به بنده حقیر) هر کاری دلش میخواد میکنه، ما که نمیشه دست روی دست بگذاریم!!

برم ببینم درسش به کجا رسیده نرسیده تا کی ما باید علاف باشیم!!

فلذا امروز میخوان بلیط بگیرن،  بیان تهران و  برن سراغ دانشگاه لعیا و باهاشون صحبت کنه ببینه که چقدر از درس عروس ناخلف مونده!!!! 

بعد!!! (بعدش خیلی مهم هست)

بعد بسته به اینکه چقدر از درسش مونده در مورد زندگیشون تصمیم بگیرم!!!!!


تصور بفرمایید که یک زن چهل ساله، دانشجوی مقطع دکتری،  مادر یک فرزند...

و حالا مادر همسر ایشون، میخوان  تشریف ببرن و  ببینن اصلا خانم چه کار داره میکنه!!!  و اصلا لیاقت داره همچنان همسر پسر و مادر نوه اشون باقی بمونه یا خیر!


لازمه عرض کنم که سرم داشت سوت میزد یا خیر؟!

و احتمالا شما هم مثل بنده یادی می کنید از دوران مدرسه ابتدایی که مادر گرامی برای پرسیدن درس ها به دفتر مدرسه مراجعه می کردند...


تصور می کنم قبلا هم گفتم و بد نیست مجدد عرض کنم که ایشون یک زن ساده و بی سواد  نیستند که مطلع نباشند کارشون چه مفهومی داره و چه حواشی و جریاناتی برای من ایجاد میکنه، بلکه تحصیل کرده و شاغل در یک ارگان وابسته به دولت بوده و همکنون هم در مجامع سیاسی بشدت فعالیت دارند.


واقعا به نظر شما این جریان کاملا جنبه طنز نداره؟! به نظر شما خیلی تخیلی نیست؟!!


البته در طول سال هایی که بنده عروس این خانواده هستم به حدی نظیر این اتفاقات تکرار شده که خداوند شاهد هست که اگر مدتی بگذره و یکی از این جریانات عجیب پیش نیاد، ما نگران میشیم که باز دست روزگار که از قضا اغلب هم از آستین خانواده همسر بیرون میاد چه خوابی برای ما دیده و منتظر میمونیم که نقشه های جدید خانواده گرامی شون رخ بنمایاند...


واقعیت رو بخواید بدونید با اینکه  این جریان ممکنه از دید شما خیلی دور از ذهن یا طنزآمیز باشه، اما تا جایی که من و همسرم ایشون رو می شناسیم ناشی از عناد شدید و نفرت شون از من هست و قصد و غرضی جز بردن آبرو و خراب کردن وجهه بنده ندارند.

پیش از این هم تلاش های مذبوحانه متعددی در این خصوص داشتند که اگر فرصت کنم در مورد اون ها می نویسم، فعلا متاسفانه در تب و استرس این اکشن جدید هستم و دل و دماغ پرداختن به داستان های پیشین رو ندارم واقعا...


-------------------------

پی نوشت؛

از اونجا که این اتفاق طی روزهای اخیر افتاده و هنوز به انتهای ماجرا نرسیدیم، جزییات کامل رو طی پست های بعد و پس از مشخص شدن کامل ماجرا عرض می کنم، در حال حاضر دست به دامان برادر همسر هستیم تا شاید مادر گرامی شون از خر شیطان پیاده بشن و با ادامه تحصیل بنده موافقت کنند!

و البته سایر پلن ها هم روی میز آماده ست که در صورتی که گزینه اول جواب نداد به اون ها متوسل بشیم...


تکمیلی پست قبل (نوشته موقت)

از نظرات و راهنمایی ها در پست قبل سپاسگزارم، به دلیل اینکه متعهد هستم که به مهربانی و تعامل ادم ها با دقت پاسخ بدم هنوزدو سه تا از نظرات ارزشمند شما تایید نشدند و به زودی پاسخ میدم...

اما دو سه تا نکته کوتاه در خصوص پست قبلی؛


اول

همسرم نه به دلیل اینکه جانب من رو بگیرن یا بخوان از من حمایت کنند، بلکه به این دلیل که از ابتدا تا انتهای ماجرا کاملا در جریان جزییات بودند، اصلا از این حرکت پدرشون استقبال و حمایت نکردند و البته خیلی هم تلاش کردن به ایشون توضیح بدن که کاملا فکرشون اشتباه هست...

اما در نهایت پدرهمسر فرمودند، من چند تا پیرهن بیشتر از شما پاره کردم! ضمن اینکه تو که تمام روز رو خونه نیستی، حتی اگر هم اون لحظه مادرش بهش یاد نداده باشه، قبلا بهش یاد داده!!

(چطور میتونن ادم ها اینقدر ساده به  دیگران اتهام بزنند؟ هنوز درکش برای من دشوار هست)

یعنی اینکه بنده با پیش گویی مکالماتی که ممکنه در آینده بین نوه و پدربزرگ اتفاق بیفته، به دخترم پاسخ های مناسب رو دیکته کردم! دیگه کاری هم به اینکه دخترم سه سال و اندی داره یا اینکه اصلا چه نفعی پشت این مکالمه ها برای من هست نداریم...


دوم

در پاسخ به دوستی که تصور فرموده بودند که ممکنه پدرهمسرم دچار زوال عقل شده باشند لازم هست عرض کنم که رفتارهایی در طول بیش از پانزده سالی که بنده عروس شون هستم نشون دادن، که بیان کننده این هست که اساسا شیوه رفتاری و برخوردی ایشون همین هست و مساله بالا رفتن سن و از دست دادن توانایی تفکر صحیح نیست...

حالا نمونه هاش رو کم کم فرصت کنم می نویسم، اما بی انصافی و کارهایی که از عرف و عقلانیت به دور هست رو مکررا از ایشون و خانواده اشون شاهده بودیم...

کار رو به جایی رسوندند که همسرم، که پسر خیلی مهربان و تنها فرد خونگرم و صمیمی خانواده اشون بوده، بشدت ازشون دل بریده و یکی از اولین صحبت های ایشون قبل از ازدواج با من این بود که ما هرگز به شهر محل زندگی پدر و مادرم نخواهیم رفت...


سوم

دوست نامهربانی (که کامنت شون رو البته منتشر نمی کنم چرا که علاقه ای به نفرت پراکنی ندارم) به صورت غیر محترمانه ای فرموده بودند؛ که اگر پدر خودم هم بودند من چنین برخوردی داشتم؟!

اولا؛

این مغلطه شما یک شیوه کاملا عامیانه و نادرست در مواجه با مشکلات ارتباطی هست، نه بابت این کامنت زهرآلود و تلخ، بلکه بابت تفکرات و دل خودتون بهتر هست تلاش کنید این سبک مقایسه نادرست رو کنار بگذارید.

دوما؛

ما فرض رو می تونیم بنا به مواردی بگذاریم که امکان وقوع دارند.

ایشون پدر من نیستند، ایشون نیکی ها و لطفی رو که پدرم در حق بنده داشته هرگز نداشتند و به گواهی همسرم و برادرانشون، بشدت هم در حق من ظلم کردند. حتی مادر همسرم بارها به من گفتند از رفتارهای ایشون ناراحت نشم چون با همه همین هست! یعنی اذعان داشتند که رفتار پدر همسر با من مناسب نیست.

سوم

رفتارهای ظالمانه و بی انصافی از سوی هیچ کس و تحت هیچ عنوانی از نظر من پذیرفته نیست، حالا چه اون شخص پدرم باشند چه یک فرد غریبه

و در نهایت از همه مهم تر؛

بنده هیچ گونه واکنشی به رفتار ایشون نشون ندادم! دقیقا هیچ واکنشی!

مادرم با آرامش تمام به تلفن هاشون پاسخ دادند و همسرم هم در پاسخ به تلفن های بعدی و داد و هوارهای ایشون مبنی بر  اینکه نوه ما رو ازمون دور کردید! صرفا توضیح دادند که اصلا اون زمان مادر نوه شما خونه نبوده و ضمنا اگر مادرش نبودکه  اصلا راضی نمیشد با تلفن صحبت کنه...

منظور شما از برخورد من چی هست دقیقا؟


لطفا دخترانتون رو بی ادب بار نیارید که برای خانواده همسرشون مشکل ساز بشن...

با خانواده همسر مشکلات متعددی داریم، از دخالت های بی انتهای منجر به جر وبحث های شدید خانواده ما و خانواده اون ها (یعنی این بحث ها فیمابین من و همسرم نیست و ما هر دو معتقدیم حق دخالت در این امور رو ندارند و مشکلی در این خصوص با هم نداریم) بگیرید تا تماس های مکرر و مزاحمت های خانواده همسرم برای خانواده من، که چند چشمه از اون رو فرصت کنم کم کم می نویسم...


چند هفته  پیش پدر همسرم پشت تلفن به دخترکم گفته بودند میام خونه شما و می خورمت (یه شوخی ساده مصطلح از طرف یک پدربزرگ که خب هیچ ایرادی هم نداره) ، دخترکم هم جواب داده بود که نه من دوست ندارم شما منو بخورین (یه جواب بچه گانه از یک کودک سه ساله که همه چیز رو زیادی جدی میگیره)

تا اینجای ماجرا مشکل خاصی نبود...


لازم هست این رو هم ذکر کنم که الحمدلله زمانی که این اتفاق میفتاد من با یکی از دانشجوها قرار داشتم که پروژه رو در خارج از تایم دانشگاه به من تحویل بدن و اصولا خونه نبودم و همسرم که تو خونه کنار دخترم بودن، با برادرشون کاری داشتن، تماس گرفته بودند منزل پدری و بعد پدرشون هم گفته بودند گوشی رو بدید با نوه ام صحبت کنم...

همه چیز خیلی عادی و طبیعی هست و اصلا این جریانات نمیتونه ارزش تعریف کردن داشته باشه تا زمانی که...


پدر همسرم حدود یک هفته  بعد از اون تاریخ با مادرم تماس گرفته بودند که مادرم که اغلب گوشی شون سایلنت هست متوجه نشده بودن...

بعد با خواهرم تماس گرفته بودند، هم تماس تلفنی و هم از طریق واتساپ

روز جمعه ساعت حدود یک ظهر،

خواهرم نماز میخوندن و در همین فاصله ایشون دو بار به خونه پدرم و یک بار دیگه هم به موبایل مادرم  تماس گرفته بودند...

گوشی تلفن بیسیم شارژ نداشته و در اتاق مهمان طبقه دوم توی شارژ بوده و لذا مادرم توی آشپزخونه صدا رو نمی شنیده

گوشی تلفن پذیرایی هم وصل نبوده و تلفن خونه رو خواهرم می شنیده که مدام زنگ میخوره اما نماز میخونده و لازمه بگم که بشدت کند و آرام نماز میخونه...

خب وقتی این حد از پیگیری وجود داره قاعدتا کار بسیار مهمی بوده ، نه؟ این تصور در شما هم ایجاد میشه؟


درنهایت، خواهرم  با استرس زیاد نمازش رو تمام کرده که چی شده که مدام تلفن ها داره زنگ میخوره و وقتی جواب میده، پدر همسرم با عجله و هیجان میگن که مادرتون کجاست، من هرچی زنگ میزنم پیداشون نمیکنم، به گوشی پدرتون هم زنگ زدم جواب نداد. (پدرم منزل نبودن و در اتوبان تلفن شون انتن نداشته)

خواهرم بنده خدا تصور میکنن که اتفاق وحشتناکی افتاده و با استرس میرن گوشی رو میدن به مامان جان...


و  بعد پدر همسرم هوار و هوار! که دختر شما به ما خیلی ظلم میکنه و ما از دستش جون به لب شدیم!!

مادرم میدونستن که من چند ماهی هست بابت دعواهایی که راه انداختند و فحاشی که به همسرم کردند باهاشون صحبت نمی کنم تلفنی و با تعجب گفتن چی شده؟ من خبر ندارم...

و پدر محترم همسر، یک مرد حدود هفتاد ساله که حدود چهل سال سابقه مدیریت یک نهاد مهم رو دارند و تحصیلات بالا و نویسنده کتاب هستند، فرمودن؛ دخترتون به نوه ام یاد میده که با من مقابله کنه!!!!!!!!


مادرم متحیر بدون اینکه جزییات رو بدونن میگن که نوه ما و شما اصلا در سنی نیست که بتونه یاد بگیره این کارها رو و اشتباه تصور می کنید و سو تفاهم شده حتما...

اما ایشون میگن که نه من هر بار به دختر کوچولو میگفتم بخورمت ایشون میگفتن منم میخورمت!!!! بعد این بار گفتم، مادرش کنارش بوده و بهش گفته که نباید بذاری بخورنت!!!!!!!!


من ترجیح میدم ادامه این مکالمه و جریان رو ننویسم چون واقعا تا همین جا هم برای ساخت یک کلیپ طنز کفایت میکنه، اما این بخش ها رو نوشتم که به یادگار بمونه و البته کم کم با فضایی که در اون زندگی می کنم آشنا بشید...

اما اینکه من با تحصیلات و شغلی که دارم، در سنی که هستم و با وجود همه مشکلات و دغدغه های کاری و تحصیلی، همچنان درگیر تفکرات خاله بازی این افراد هستم و متاسفانه خانواده ام هم درگیر شدند، حتی برای مشاوری که برای تراپی گاهی پیش ایشون میرم جالب هست...


تنها نکته جالب این هست که پدر همسرم به فرزندشون (همسر بنده) گفتن در خصوص اینکه شما میگین مادرش خونه نبوده حرفتون رو باور نمی کنم!  مشخص بود که یک نفر از آن سوی خط داره به ایشون دیکته میکنه که چی بگه!!!

لازمه ذکر کنم که دخترم ابدا در سن و فهمی نیست که بتونه جملات رو و به قول ایشون دیکته ها رو حتی درست درک کنه، چه برسه به اینکه بیان کنه...


و به مادرم هم گفتند، من یک هفته ست دارم شبانه روز به این جمله بسیار بی رحمانه ای!!! که نوه ام به من گفت فکر می کنم و بعد صلاح دیدم به شما بگم که دخترتون رو تربیت کنید!!!!!

عنایت دارید که دختر مادرم (یعنی بنده) الان چهل سال سن دارن!


و حالا اینکه چرا ایشون اینقدر هیجان داشتن که روز جمعه ظهر با تماس های مکرر و هیجان زده درخواست تادیب من رو داشتن هم بماند...


بهرحال، روزگارست و میگذرد...

تصادف و حاشیه هاش...

چند روز پیش تو مسیر برگشت به خونه رفتم دنبال دخترک که با خاله اش به قول خودش رفته بود گردش و تفریح...

خاله رو بردم اون سر دنیا سر کوچه منزل بابام پیاده کردم و برای اینکه گیر تعارف ها و بمون اینجا نیفتم تو کوچه نرفتم، خواهر که رفت تو خونه،  اول گوشی رو خاموش کردم که کسی زنگ نزنه که تا نرسیدی به اتوبان دور بزن برگرد!

بعد تکلیفم رو با دخترک روشن کردم که میشینی تو صندلیت و تکون هم نمیخوری! چند تا کتاب هم گذاشتم دم دستش و گوشیم رو هم که خاموش بود بهش نشون دادم که بهانه نگیره...


نزدیک های خونه که از اتوبان میفتیم تو خیابون اصلی، تو آینه دیدم که دخترک داره با هیجان با یکی از سرنشینان ماشین های بغلی بای بای میکنه، البته حرکت جدیدی نیست ولی خب جالبش این بود که دو تا دختری که تو اون ماشین بودن و به نظر هم دوازده سیزده ساله میومدن به جای بای بای کردن برای یک بچه چهار ساله شکلک های عجیب و از نظر من زشتی درمیآوردن! زبان درآوردن، دماغ کج کردن و حتی تف کردن!


بهرحال اهمیتی ندادم ولی حدود یکی دو کیلومتری این روند ادامه داشت و راننده ماشین هم که خانوم بود، پابه پای ماشین ما می اومد و به حرکات بچه ها می خندید، من دیدم این جریان ادامه داره و دخترک هم داره تلاش میکنه ادای اون ها رو دربیاره سرعت رو کم کردم که رد بشن و برن.


یه خورده بالاترش هم دم داروخانه ایستادم و پرسیدم قرص همسر رو دارن که الحمدلله نداشت و باز رفتیم به سمت خونه که دیگه فقط یکی دو تا فرعی مونده بود بهش..

سر دوربرگردونی که میره تو فرعی خونه ما، ایستاده بودم که ترافیک رد بشه و بپیچم، یه لحظه سرم رو برگردوندم و دیدم یه 206 با سرعت داره میاد تو در، دستم رو گذاشتم رو بوق و بوق 206 هم که کانه بوق نیسان، صدای واضح و پر ابهتی داره ولی متاسفانه راننده ابدا متوجه نشد و سرعتش رو هم حتی کم نکرد و محکم اومد توی در جلو و لازم به ذکره که صدای مهیبی هم داد...


من بدون اینکه حواسم باشه به ماشین، کمربند رو باز کردم و دخترک رو از صندلیش کشیدم بیرون که ببینم چیزیش نشده باشه و حالش خوب باشه ، بعد که دیدم خوبه و زیاد هم نترسیده همونطور که بغلم بود پیاده شدم و تازه دیدم که ماشینی که زده، همون 206ی هست که دو تا دختر نوجوان توی اون بودن...

ماشینش با زاویه خورده بود به در ماشین ما و درش به دلیل فاصله کم با ماشین ما باز نمیشد، بهش علامت دادم که تکون نخور و در میان نظرات کارشناسی حضار و بوق های پی در پی کسایی که تو ترافیک مونده بودن چند تا عکس گرفتم و اشاره کردم که بزنیم بغل


کنار خیابون که ایستادم، با عصبانیت پیاده شد و گفت خانوم کجا میایستی؟! وسط خیابون جای ایستادنه؟!

گفتم سر پیچ ایستاده بودم که مثل شما بپیچم توی فرعی دیگه! گفت بهرحال من خسارتم رو تا آخرش از شما میگیرم

گفتم مگه من عرض کردم خسارت نمیدم؟ افسر بیاد و کروکی بکشه من همین امشب میدم خدمتتون

البته ماشینش به جز یک کمی گوشه سپر که رفته بود داخل، چیزی نشده بود و ماشین من زیاد خسارت دیده بود


زنگ زدم و خوشبختانه همسر خونه بود و پنج دقیقه هم نشد که خودش رو رسوند، با قاطعیت هم گفت که اون مقصر هست اما حرفی نزد بهش، اون خانم هم تماس گرفت که همسرش بیاد ولی فردی که اومد یک مرد جاافتاده مسن بود که به نظر پدرشون میامد، دخترها هم دیگه شکلک در نمی اوردن البته حرف های زشتی میزدن به من!  و به اون خانم که گویا مادرشون بود اصرار میکردن ما رو ول کنه و بریم خونه، اما مادرشون گفت باید خسارت بگیرم و صبر کنین!


بهرحال افسر اومد و یک بار ازمن و یک بار از ایشون خواست جریان رو تعریف کنیم و گفت ایشون مقصر هست، وقتی خانم اعتراض شدید کرد عکس ها رو نشون دادیم و باز گفت که ایشون مقصر هست و کارت و بیمه نامه اشون رو به ما داد و در نهایت وقتی پدرشون رسیدن هم با دیدن عکس ها گفت که مشخصه کی مقصره


بهرحال این ماجرا تا اومدن پدر خانم و مذاکره  ایشون با همسرم مدتی طول کشید و تمام شد و البته درب های سمت شاگرد هیچ کدوم باز نمیشن فعلا


برای خودم هم جالب بود که در تمام این مدت خونسرد بودم کاملا و صرفا برام مهم بود که دخترک نگران نشه و براش توضیح دادیم که تصادف پیش میاد و حتی زمانی که تصور می کردم خودم مقصرم (تحت تاثیر داد و بیدادهای راننده مقصر!) کاملا خونسرد داشتم فکر می کردم از کدوم حساب باید مبلغ خسارت رو بپردازیم و بعد چقدر منابع مالی برای تعمیر ماشین داریم و تقریبا استرس خاصی بهم وارد نشد و یک رکورد بود در تاریخ رانندگیم و بعدش از خودم راضی بودم


خیلی دیر به این نقطه رسیدم و شاید چهل سالگی برای رسیدن به این شعور خیلی دیر باشه ولی خب امیدوارم تداوم داشته باشه...

..................................


حاشیه اول؛ راننده ای که حواسش رو جمع نکنه، اینه آخر و عاقبتش! زمانی هم که دخترها برای هم ادا در میاوردن ایشون تمام حواسش به دخترهاش بود و بخشی از دلیل کم کردن سرعت من نگرانی از بی دقتی ایشون و نزدیک شدن زیادش به ماشین من بود.


حاشیه دوم؛ وقتی تصادف کردیم طبق معمول تعدادی کارشناس پریدن وسط که وای باز این زن ها دسته گل به آب دادن! خب من به افرادی با این سطح شعور چیزی نمیگم اما اون خانم واکنش جالبی داشت؛

 خانم همانطور که توی ماشین بود، برگشت به یکی شون گفت همه زنها مثل هم نیستن که، این احمق نمی فهمه (اشاره به من!) مثل آدم ترمز کنه!!  خب من خودم رو به نشنیدن زدم اما واقعیت این بود که به نظرم برخورد خیلی بدی بود...


حاشیه سوم؛ پدر اون خانم بسیار ادم مودب و منطقی اما به معنی واقعی رند بود! تلاش شدیدی کرد که با ارسال عکس ماشین ما به دوستی که ادعا میکردن صافکار هست نهایت خسارت رو دویست تومن جلوه بده و با دادن دویست تومن،  کارت و بیمه رو بگیره و برن، بهرحال همسرم نپذیرفتن و گفتن فقط چراغ راهنما و زه های بغل دویست تومن بیشتر میشه و کارت و بیمه رو نگه داشتن.

دیروز و امروز هم همسر  ماشین رو هرجا برای کارشناسی بردن، بین یک و دویست تا یک و نهصد تخمین خسارت زدن و اصلا خبری از عدد دویست تومن گفته اون پدر محترم نبود!


حاشیه چهارم؛ دخترهای اون خانم نشون دادن که متاسفانه بهره چندانی از ادب نبردن و به این فکر می کردم که چی باعث شده که چنین برخوردهایی نشون بدن...

به جز حرکات زشتی که در مقابل دست تکون دادن یک بچه چهارساله نشون میدادن، زمانی هم که مادرشون پیاده شده بود و زوایای مختلف ماشین ها رو بررسی میکرد شیشه رو پایین داده بودن و با کلماتی نظیر آشغال چادری! نکبت کور! اُسکل برو بشین پشت ماشین ظرفشویی!!! و فحش های بدتر که بهتره ننویسم شون، تلاش می کردن ناراحتی شون رو نسبت به من نشون بدن...


و حاشیه آخر؛ وقتی به همسر زنگ زدم فقط گفت شماها خوبین؟ و بعدش هم در مورد اینکه چند بار گفتم با بچه نشین پشت فرمون! هیچ گونه نطقی ارائه نکرد که خب حرکت بی نظیری بود! ولی خب بعید میدونم طاقت بیاره و حداقل یه بار در این مورد منبر نره...