چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

شش - نوشتن وقتی نوشتنم نمی آید...


حالا به نظرم نوشتنم نمیاد اما سعی می کنم بنویسم که عادت کنم

مجبورم به خودم یک مقداری فشار بیارم روزمرگی ها و حرف های عادی روزانه به یادم بیاد

یک چیزهایی هم هست که می خوام در مورد دوستانم بنویسم که خیلی وقته بهش فکر می کنم و تصور می کنم اگر ننویسم فراموش میشه و یک سال هایی  و روزهایی میاد که فراموش می کنم چرا با این ادم ها قطع رابطه کردم...یک موقعی پیش میاد که خودم رو محکوم می کنم بدون اینکه اصل ماجرا یادم بیاد...

یک کسانی مثل زهره، نجمه، زندیه،مصطفی ، مرجان، برادروحید و  خیلی هایی که الان که یادم نمیاد...

باید مفصل در موردشون بنویسم و البته که خطر شناسایی شدن هم وجود داره...

یک چیزی که الان برای من پر رنگ هست استرس مامان و بابا از شرایط خودم و نی نی توی وجودم هست ( هرچی فکر کردم چه کلمه ای به جای نی نی بکار ببرم چیزی به ذهنم نیامد! نی نی کمی لوس یا غیر رسمی بود اما جنین؟ کودک؟ بچه ؟ بچه ام؟ دخترم ؟ چی بالاخره که به این شرایط جور دربیاد؟ خودم هم هنوز با این نوزاد نیامده نامانوسم...)

بهرحال مامان و بابا حداقل روزی یکبار و پیش امده تا روزی سه بار و چهار بار رو تماس گرفتن و کار به جایی رسیده که به محض اینکه چندساعتی بگذره و سراغ تلگرام نرم و پیام های بابا نخونده بمونه با یک استرسی زنگ میزنه ببینه چی شده!!! و چقدر از تلگرام بیزارم این روزها...

و نقطه عکسش شاید، مامان وبابای همسر هستن که بــــــــــــــی خیالی و شادی بدون اینکه هفته ها و ماهی یک بار هم تماسی بگیرن  و من و نوه اشون به کنار، از شازده اشون خبری بگیرن اموراتشون میگذره به خیر و شادی...ما که بخیل نیستیم اما به قول همکارجان ، این نوه نود درصد نوه اینوری هاست و یک چند درصد هم نوه اونوری ها! بقیه درصد ها هم تعلق میگیره به خاله و عمه و مامان بزرگ من!!! که چند برابر مامان و بابای همسر نگرانن...

خاله زنک بازی بسه!!

.

.

.

پی نوشت: زندی_ه حلال زاده بعد از چند ماه که ازش خبری نداشتم و دیگه بحث مون بالا گرفته بود حسابی، همین الان که داشتم این پست رو می نوشتم تو تلگرام پیام داده ! من هم در نهایت لطف و دوستی و شعور، باز نکردم ...تصمیمی هم ندارم که باز کنم

پی نوشت دو : همسر داره پروژه کی-ال مربوط به علوم پزشکی و کنگره استر-وک رو میبنده و منو رسما اباد کرده . طبق معمول کار گرافیک نرم افزار و بحث های ما و دخالت ها و نظرات کارشناسانه و زیبایی شناسانه ایشون و ادعاهای من! کاش حوصله کنم در مورد این جریان هم بنویسم...

پنج - بدقولی های من به خودم

باااااز اونقدر ننوشتم و پشت گوش انداختم که حساب فاصله روزها و هفته ها و ماه ها از دستم رفت...

این دفعه تلاشم رو می کنم، هرچند شاید مثل همه دفعات پیش باشه...

احساس می کنم پیر و بی حوصله شدم

در سی وسه سالگی دیگه دل و دماغ خیلی از کارهایی رو که سال های پیش با چه رغبت و علاقه ای انجام میدادم ندارم...پیری که تنها به سن و سال نیست هرچند به سن و سال هم دیگه ابدا جوان نیستم...

____

پی نوشت : هفته بیست بارداریم دیروز جمعه بیست  و هشت بهمن ماه تمام شد و الان که می نویسم اهنگ در هوایت بی قرارم شهرام ناظری رو می شنوم و نی نی خانوم هم درحال تکون خوردن با ریتم موسیقی هست ...

پی نوشت دو : ساعت حدود چهار بامداد شنبه هست و الان دارم مراحل پایانی پخت شام رو انجام میدم! شام !