چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

حکایت آن مرد (دومین یادداشت)

الامان که زمان می دود و من به اون نمیرسم...

میخواستم یکی دو روزه ادامه رو پست کنم که نشد و واقعا پوزش؛


تا اینجا نوشتم که مادر محترم دانشجو سوار ماشین شدند.

این رو هم عرض کنم که تخمین من بر اساس صدای ایشون اشتباه بود و خیلی مسن تر از چیزی بودند که تصور کرده بودم، بنظر به راحتی  هفتاد و اندی سال رو داشتند.

 ضمنا پسر دیگه اشون که برادر دانشجوی ما بودند هم، به عنوان راه بند! و راننده همراهشون بودند و بعدا یادم اومد که فرزندشون رو همون روز مدت طولانی در لابی و روی ردیف صندلی های جلوی اتاقم دیده بودم و گویا در حال گزارش زمان پاسخ دادن من به تلفن و خروج از دانشگاه و غیره به مادر محترم بودند!


سه -

نام دانشجو رو که فرمودند با اینکه با پسرشون هرگز درسی نداشتم اما دقیقا به ذهنم آمد که یکی از اقایان اساتید که با هم ارتباط نزدیکی داریم چند هفته قبل برام تعریف کرده بود که دو تا درس سه واحدی  رو با این دانشجو داشته و ایشون با اینکه بهترین دانشجوی کلاسش بوده، سر هر دو درس غیبت کرده و حالا مردد هست که با نمره اش چکار کنه و از من راهکار خواسته بود...


خب این همکار استاد بسیار سختگیری هست و ما یکی از دوره های تحصیلی دانشجویی رو با هم همکلاس بودیم و به خوبی ایشون رو می شناسم و اینکه دانشجو رو فرد بسیار قوی و باسوادی معرفی کرده بود در نگرش من نسبت به این فرد تاثیر زیادی داشت.

در واقع وقتی مادرش شروع به صحبت کرد من مطمئن بودم بحث التماس و درخواست های معمول برای یکی دو نمره اضافی و جلوگیری از مشروطی و این صحبت های مستهلک کننده همیشگی والدین دانشجوها نیست.

ضمن اینکه بحمدلله هیچ نوع کادو و کارت و هدیه و سوغاتی! که در واقع رشوه های اهدایی به اساتید هستند به همراه نداشت!


مادر محترم بدون صحبت های اضافه و مقدمه چینی، تعریف کردند که پسرشون به دلیل اختلافاتی که با خانواده همسرش پیش اومده (همسر پسرشون) زندانی هستند، اما ایشون نمیخوان کسی متوجه بشه و از من راهکاری می خواستند برای اینکه در خصوص درس و امتحانات شون مساعدت کنم و گفتند صدهامیلیون خرج وکیل کردند و قطعا بی گناهی پسرشون رو اثبات می کنند و الان به درخواست پسرشون به سراغ من اومدن که راهی برای دروس پاس نشده و امتحانات پیدا کنم.

مدارکی هم دال بر زندانی بودنشون  به من نشون دادند که البته اینقدر کوتاه و سریع بود که نتونستم مطلب خاصی جز اینکه به شکایت همسرو خانواده همسرشون در زندان هستند متوجه بشم و مشخص بود بیش از این هم نمیخوان توضیح بدن و تا همین جا هم بسیار معذب بودند.


بهرحال سکوت کردم و ازشون خواستم یک هفته ده روزی رو بهم مهلت بدن که تازه برم بررسی کنم ببینم وضعیت به چه شکلی هست و چه میشه کرد...

و ایشون گفتند هفته اینده دادگاه پسرشون برگزار میشه و امیدوارن تا اون موقع حکم بی گناهیش اثبات بشه و بتونه خودش بیاد و کمکی به حل مشکل بکنه.


مکرر و به همه مقدسات هم من رو سوگند دادند که هرگز کسی چیزی از این جریان متوجه نشه که حتی ممکنه روند دادگاه با مشکل روبرو بشه! (متوجه نشدم چرا این رو گفتند اما خب توضیحی هم علاوه بر صحبت هاشون نخواستم به حدی که معذب بود مادر بنده خدا)

بهرحال تا همین جا رو داشته باشید تا طی هفته های آینده یک سری چیزهایی در خصوص این دانشجو بنویسم...


چهار-

فردای اون روز صبح زود، مطابق انتظارم دعوای مدیر اموزش و ریاست به اتاق من هم سرایت کرد و هر دو در زمان های متفاوت اومدن و بیست دقیقه ای پشت سر دیگری صفحه گذاشتند و خودشون رو محق دونستن و هر کدام انتظار قطعی داشتن که به طرفیت شون وارد دعوا شده و فرد مقابل رو با همکاری هم پودر کنیم!

 و در هرحال مغزم رو از ابتدای روز با ظرفیت صد و پنجاه درصد به کار گرفتند...


القصه،  حدود ظهر  وقتی یکی از کارمندان آموزش داشتن اوقات فراغت شون! رو با یک پارچ چایی تو اتاق من سر می کردن و در خصوص جریانات مهیج دعوای ریاست و مدیریت با هم اخرین اخبار رو می فرمودند ( و صد البته که اومده بودن دقیقا مطلع بشن طرفین دعوا در اتاق من چه چیزهایی گفتن و به سایرین منتقل کنن!)   من هم در حال کار و تایید واحدهای معرفی به استاد دانشجوها بودم، به صورتی که اصلا جلب توجه نکنه و به شکل یکی از کارهای روتین جلوه کنه، از همکار پرسیدم که چیزی از وضعیت این دانشجو میدونه یا نه؛

که در کمال تعجب با هیجان سرکار خانم مواجه شدم و با یک نوع شادی خاله زنکی گفتن - عه خبرش به شما هم رسیده؟

گفتم خبر چی؟ آقای فلانی استادشون هستند و گفتند که دو تا درس ایشون رو سر کلاس نیومده و میخواستن ببینن میشه کاری براش کرد یا نه

گفت - یعنی شما خبر ندارین چی شده؟ از پلیس بازی ها چیزی نمی دونین؟!

و من که واقعا بی خبر بودم گفتم پلیس؟!! من فقط میدونم دو تا درس رو سر امتحان نیامدن!


و همکار خبرنگار و خبرچین گرامی! تعریف کردند که چند ماه پیش پلیس ها مکرر برای گرفتن یک سری اطلاعات در مورد ایشون میامدن دانشکده و با یک سری همکاران و حتی دانشجویان صحبت می کردند، ولی خب ایشون علیرغم کنجکاوی بالاشون موفق نشدن بفهمن تحقیقات در چه زمینه ای بوده ولی ذکر کردن که "حتما هرچی بوده باحال بوده!!!!"

بهرحال این مساله باعث شد بیشتر حساس بشم که چه اتفاقی افتاده و یحتمل یک جریان ساده مثل شکایت مهریه نمی تونست منجر به این جریانات بشه.

زمانی هم که جریان رو برای همسرم تعریف کردم، ایشون هم خیلی تاکید کردند که در این جریان بشدت محتاط برخورد کن و مراقب باش بازی نخوری، چون مشخص نیست که واقعا چه اتفاقی افتاده و دقیقا چرا سراغ تو اومدن. 


پ.ن یک-

ادامه ماجرا رو زمانی می نویسم که یک سری دیتای جدید و قابل توجه به دست آورده باشم! همین حالا هم بخش هایی از ماجرا رو متوجه شدم اما خب اجازه بدید کاملا به نتیجه برسه و بعد می نویسم...


پ.ن دو-  (یادداشت برای خودم)

واقعیت این هست که مدیر آموزش دوست دیرینه و چندین ساله من هست و تقریبا در تمام سال هایی که اینجا بودم کمک حال، راهنما و چیزی ورای همکار برای من بوده و ارتباط بسیار خوب و دوستانه ای هم با همسرم دارند،

خصوصا سال های اول حضورم در اینجا که میانگین هفته ای یک بار خطر افتادن در دام دردسرهای دانشجویان و تله های همکاران رو داشتم، به حدی لطف و راهنمایی های ایشون موثر بود که اگر خدای نکرده در یکی از چالش ها بدون کمک و دیدگاه های ایشون پیش می رفتم قطعا همکنون نزد سایر همکاران اخراجی و توبیخی داشتم آب خنک میل می کردم!


 اما، مساله این هست که سبک کاری و شیوه پیشبرد امور ریاست دانشکده، خیلی بیشتر با روحیات و خلقیات نسبتا سختگیرانه من هماهنگ هست و

 متاسفانه بخش بسیار بزرگی از مشکلات دانشکده و دردسرهایی که دانشجویان با اون ها دست و پنجه نرم می کنند رو ، ناشی از  اهمال کاری، عدم سختگیری، از کنار مشکلات با شوخی و خنده و بی خیالی گذشتن های همین آقای محترم مدیر آموزش میدونم

و باز هم، با اینکه به ندرت ماهی میگذره که در اون حداقل یک جر و بحث سنگین با ریاست دانشکده نداشته باشم، اما سختگیری و دقت و عملکرد این مرد برای من بسیار قابل تقدیر هست.

امیدوارم فرصت و حوصله کنم و از دعواهای این دو نفر و گاه ما سه نفر یک چیزهایی بنویسم...



حکایت آن مرد (بخش نخستین)


یک -


 ظهر نزدیک ساعت برگشت به خونه تلفنم زنگ خورد و وقتی دیدم ناشناس هست جواب ندادم، اما شش هفت بار پیاپی تماس گرفت و بعد چندین پیام که بالاخره ناچارا نگاهی به پیام ها انداختم و دیدم التماس های مکرر که جواب بدین لطفا ، همون لحظاتی که داشتم پیام ها رو می خوندم مجدد همون شماره تماس گرفت  (بعد متوجه شدم که فرزند دیگه اشون جایی در لابی نشسته بودند و من رو تماشا می کردند و به محض اینکه گوشی رو دست گرفتم به مادر اطلاع دادند که الان تماس بگیر)

بهرحال این بار به تماس  پاسخ دادم، یک خانم جا افتاده ای پشت خط بودند که خودشون رو مادر یک دانشجو معرفی کردند و گفتند یک مساله بسیار حیاتی پیش اومده و خواهش و تمنا که پیش از رفتن به خونه فقط پنج دقیقه و در مکانی غیر از دانشگاه با ایشون صحبت کنم، از همون بدو امر هم التماس که لطفا الان نپرسید کدام دانشجو و میان خودشون رو معرفی می کنند حضوری

گفتم خب بفرمایید من که دارم با شما صحبت می کنم، گفتند نه حضوری باید باشه و نمیتونم با تلفن مطرح کنم

با اینکه سابقه خوبی از این سبک ملاقات ها نداشتم و تا حد زیادی تصور می کردم مساله به نمره و شرایط تحصیلی یک دانشجو برمیگرده که خانواده اش برای گرفتن نمره واسطه شدند، اما به دلیل التماس های این خانم که مسن هم بودند و البته خستگی زیاد ساعت های انتهایی کار و عدم توان چانه زنی، با اکراه درخواست شون رو پذیرفتم اما پیش از اونکه دهان بگشایم و بگم زمان ندارم جایی غیر از دانشگاه بیام، خودشون گفتند بعد از ساعت کاری سر کوچه ای که پارکینگ دانشگاه واقع شده کافیه یک لحظه ترمز کنم!

همون لحظه همکاران بخش اموزش با سر و صدا اومدن داخل اتاق و دیگه فرصتی برای مخالفت هم نداشتم و پذیرفتم. اون لحظه هم به این فکر نکردم که چرا ایشون اینقدر دقیق باید ساعت رفت و آمد من رو بدونند که اغلب هم نامنظم هست و حتی خودم هم هیچ وقت نمیدونم تایم کارم کی تمام میشه و میتونم بزنم بیرون...

بهرحال بعد از اون تماس هم درگیر جریان بحث و در واقع بهتر هست بگم دعوای سنگین مدیرآموزش با ریاست دانشکده شدم و اظهار نظرات همکاران و غیبت و صحبت و راه حل های بی فایده و مشکلات پیش رو تحلیل و بررسی شد و کلا زمان و ذهن آزادی نداشتم و موضوع تلفن از خاطرم رفت...


دو-


دو سه روز بود ماشین یک علائم نگران کننده ای نشون می داد و با توجه به اینکه همسر خیلی درگیر کار بود چیزی بهش نگفته بودم که از زمان اندک خوابش بزنه و بره سراغ ماشین من،  فقط یک بار فرصت کرده بودم به پدرم بگم که ماشینم اینطور شده و ایشون گفتند چیزی نیست همسرت وسواس هست تو هم سخت گرفتی!

برادرم هم کلا الان در شرایطی هست که گفتن هر مساله ای بهش میتونه یک چالش جدی و اساسی درست کنه فلذا از ایشون پنهان کردم. البته مطمئن هم نبودم خیلی جدی باشه

اما اون روز خاص ، موقع برگشت به خونه ماشین توی رمپ پارکینگ دانشگاه خاموش شد و چند بار استارت زدم تا روشن شد مجدد و بعد هم با اینکه گاز می دادم سرعت به بیش از سی کیلومتر نمی رسید، بهرحال در حالی که ذهنم درگیر ماشین و نگرانش بود و داشتم دودوتا چهارتا میکردم که الان به یکی از چند گزینه همسر یا همکار یا برادر زنگ بزنم درست هست یا نه،  که یک آقای جوان جلوی ماشین دست تکون داد و مجبور شدم ترمز کنم، بعد یک خانم از پشت یک ورودی خانه بیرون اومد (دقیقا کمین کرده بودن!) و زدن به شیشه، من هم کمی ترسیده و با احتیاط شیشه رو کمی پایین دادم و ایشون که خودشون رو به عنوان مادر دانشجو معرفی کردند تازه یادم اومد که قرار سر کوچه ای رو باهاشون ست کرده بودم!

بهرحال سوار شدن و همون جا زدم کنار  و به علامت اینکه عجله دارم ماشین رو روشن نگه داشتم که عرایض شون رو بفرمایند!


زمانی برای نوشتن ادامه ندارم و به شرط حیات ان شاء الله، ادامه رو برای پست های آتی میگذارم...


پ.ن

چند روز پیش رفتم یک سری کتاب های مشاوره مادرم رو به همکار و دوست صمیمی شون بدم و ایشون یک تایمی به من مشاوره دادند و یکی از کارهایی که اکیدا از من درخواست کردند ارتباط بیشتر با دوستانم بود که چون این قضیه بنا به دلایلی مقدور نیست، از من خواستند روزانه و روزمره نگاری کنم.

این پست رو به همین دلیل نوشتم و امیدوارم بتونم این رویه رو ادامه بدم و بیش از اون امیدوارم بتونه تاثیری در حال و احوالات خاکستریم داشته باشه...