چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

وقتی آرزوی مرگ میکنی...

یادداشت موقت؛ دوستان توان اینکه با انواع راهکارهای پیشنهادی تون اعم از ایمیل و واتس اپ و تلگرام رمز رو ارسال کنم ندارم (واقعا چرا پیشنهاد کردید این روش ها رو؟! ) و برای اینکه شرمنده نباشم موقتا رمز پست رو برداشتم. باشه تا یک فکری کنم به حال پست هایی که عمومی نوشتن شون واقعا خطرناک هست.

 

ادامه مطلب ...

برادرنوشت - پارت یک

دو تا از برادران همسرم ساکن فرنگ هستند، یکی اروپا و دیگری آمریکا،

 برادر بزرگ ترِ ساکن اروپا ، که پست بسیار مهمی هم دارند و چندین مدرک دهان پر کن و غیره، به صورت متوسط پیش از  نزول کرونا حداقل سالی یک بار به ایران می اومدند، اما برادر ساکن آمریکا که در یکی از شرکت های مطرح سیلیکون ولی کار میکنند رو ،من در بیش از پانزده سالی که عروس این خانواده هستم کلا چهار بار زیارت کردم!


  ادامه مطلب ...

سوار بر خر شیطان...

در تازه ترین حرکت، مادر گرامی همسر روزی ناگهان از خواب برخواسته و مصمم شده اند که نوه و پسرشان را از شر زن بی مسئولیتی که ناچار هست هم برای تامین معاش به سرکار برود و هم تحصیلی را که پیش از تولد فرزندش شروع کرده ادامه بدهد و هم بی هیچ کمکی (دریغ از جابجا کردن یک لیوان) از سوی همسر محترم به کارهای خانه می رسد، نجات دهند...

حالا جریان رو کمی مبسوط عرض میکنم، توکل به خداوند که آشنایی این مطالب رو مطالعه نکنه...


ساعت حدود هفت و ده دقیقه صبح چند روز پیش (در ماه مبارک) همسر گرامی که تقریبا همیشه با تاخیر در محل کار حاضر میشن، منزل رو ترک کردن و من که حدود نه و نیم کلاس آنلاین داشتم با خیالی خوش و خرم یادداشت های کلاس رو جلوم گذاشتم که یک نگاهی بندازم بهشون و شرمنده سوالات پیچیده دانشجوها نباشم، غافل از اینکه دست تقدیر چی برای من تدارک دیده...


شاید نیم ساعت یا کمتر گذشته بود که همسر محترم با منزل تماس گرفتند و البته به دلیل علاقه وافر ایشون به مکالمات تلفنی، بی اونکه تعجب کنم یا تصور کنم مساله مهمی پیش اومده جواب دادم،  اما صداشون هیجان زده و البته ناراحت بود و در همون بدو صحبت متوجه شدم که در حال مقدمه چینی هستند...


کمی از آب و هوا و ماشین و ترافیک پرسیدم و بعد که دیدم ایشون قصد ندارن شروع کنن اصل مطلب رو، پرسیدم مشکلی پیش اومده؟ همکارت که حالش خوب نبود مساله ای براش پیش اومده؟ بحث های سیاسی دیروز با همکاران کشدار شده و کسی چیزی گفته؟

ایشون فرمودن که نه همه چی خوبه، گفتم پس دلیل خاصی داره زنگ زدی الان؟

گفتن که میخواستم بهت آمادگی بدم!! نگران هم نشو! خودم حلش میکنم!!

خب تا همین جا هم قلب بنده ایستاده بود که وات هپن!


بعد همسر جان تعریف کردن که به محض خروج از منزل، پدر گرامی شون زنگ زدن و گفتن؛

پسرم چه نشستی که مامانت سحر بیدار شده (البته مادر محترم  ایشون روزه نمیگیره و اهمیتی هم برای ماه رمضان قائل نیست)  و گفته که دیشب خیلی فکر کردم و دیدم اینطوری نمیشه زندگی پسر و نوه ام رو رها کنم!

این زن (اشاره به بنده حقیر) هر کاری دلش میخواد میکنه، ما که نمیشه دست روی دست بگذاریم!!

برم ببینم درسش به کجا رسیده نرسیده تا کی ما باید علاف باشیم!!

فلذا امروز میخوان بلیط بگیرن،  بیان تهران و  برن سراغ دانشگاه لعیا و باهاشون صحبت کنه ببینه که چقدر از درس عروس ناخلف مونده!!!! 

بعد!!! (بعدش خیلی مهم هست)

بعد بسته به اینکه چقدر از درسش مونده در مورد زندگیشون تصمیم بگیرم!!!!!


تصور بفرمایید که یک زن چهل ساله، دانشجوی مقطع دکتری،  مادر یک فرزند...

و حالا مادر همسر ایشون، میخوان  تشریف ببرن و  ببینن اصلا خانم چه کار داره میکنه!!!  و اصلا لیاقت داره همچنان همسر پسر و مادر نوه اشون باقی بمونه یا خیر!


لازمه عرض کنم که سرم داشت سوت میزد یا خیر؟!

و احتمالا شما هم مثل بنده یادی می کنید از دوران مدرسه ابتدایی که مادر گرامی برای پرسیدن درس ها به دفتر مدرسه مراجعه می کردند...


تصور می کنم قبلا هم گفتم و بد نیست مجدد عرض کنم که ایشون یک زن ساده و بی سواد  نیستند که مطلع نباشند کارشون چه مفهومی داره و چه حواشی و جریاناتی برای من ایجاد میکنه، بلکه تحصیل کرده و شاغل در یک ارگان وابسته به دولت بوده و همکنون هم در مجامع سیاسی بشدت فعالیت دارند.


واقعا به نظر شما این جریان کاملا جنبه طنز نداره؟! به نظر شما خیلی تخیلی نیست؟!!


البته در طول سال هایی که بنده عروس این خانواده هستم به حدی نظیر این اتفاقات تکرار شده که خداوند شاهد هست که اگر مدتی بگذره و یکی از این جریانات عجیب پیش نیاد، ما نگران میشیم که باز دست روزگار که از قضا اغلب هم از آستین خانواده همسر بیرون میاد چه خوابی برای ما دیده و منتظر میمونیم که نقشه های جدید خانواده گرامی شون رخ بنمایاند...


واقعیت رو بخواید بدونید با اینکه  این جریان ممکنه از دید شما خیلی دور از ذهن یا طنزآمیز باشه، اما تا جایی که من و همسرم ایشون رو می شناسیم ناشی از عناد شدید و نفرت شون از من هست و قصد و غرضی جز بردن آبرو و خراب کردن وجهه بنده ندارند.

پیش از این هم تلاش های مذبوحانه متعددی در این خصوص داشتند که اگر فرصت کنم در مورد اون ها می نویسم، فعلا متاسفانه در تب و استرس این اکشن جدید هستم و دل و دماغ پرداختن به داستان های پیشین رو ندارم واقعا...


-------------------------

پی نوشت؛

از اونجا که این اتفاق طی روزهای اخیر افتاده و هنوز به انتهای ماجرا نرسیدیم، جزییات کامل رو طی پست های بعد و پس از مشخص شدن کامل ماجرا عرض می کنم، در حال حاضر دست به دامان برادر همسر هستیم تا شاید مادر گرامی شون از خر شیطان پیاده بشن و با ادامه تحصیل بنده موافقت کنند!

و البته سایر پلن ها هم روی میز آماده ست که در صورتی که گزینه اول جواب نداد به اون ها متوسل بشیم...


تکمیلی پست قبل (نوشته موقت)

از نظرات و راهنمایی ها در پست قبل سپاسگزارم، به دلیل اینکه متعهد هستم که به مهربانی و تعامل ادم ها با دقت پاسخ بدم هنوزدو سه تا از نظرات ارزشمند شما تایید نشدند و به زودی پاسخ میدم...

اما دو سه تا نکته کوتاه در خصوص پست قبلی؛


اول

همسرم نه به دلیل اینکه جانب من رو بگیرن یا بخوان از من حمایت کنند، بلکه به این دلیل که از ابتدا تا انتهای ماجرا کاملا در جریان جزییات بودند، اصلا از این حرکت پدرشون استقبال و حمایت نکردند و البته خیلی هم تلاش کردن به ایشون توضیح بدن که کاملا فکرشون اشتباه هست...

اما در نهایت پدرهمسر فرمودند، من چند تا پیرهن بیشتر از شما پاره کردم! ضمن اینکه تو که تمام روز رو خونه نیستی، حتی اگر هم اون لحظه مادرش بهش یاد نداده باشه، قبلا بهش یاد داده!!

(چطور میتونن ادم ها اینقدر ساده به  دیگران اتهام بزنند؟ هنوز درکش برای من دشوار هست)

یعنی اینکه بنده با پیش گویی مکالماتی که ممکنه در آینده بین نوه و پدربزرگ اتفاق بیفته، به دخترم پاسخ های مناسب رو دیکته کردم! دیگه کاری هم به اینکه دخترم سه سال و اندی داره یا اینکه اصلا چه نفعی پشت این مکالمه ها برای من هست نداریم...


دوم

در پاسخ به دوستی که تصور فرموده بودند که ممکنه پدرهمسرم دچار زوال عقل شده باشند لازم هست عرض کنم که رفتارهایی در طول بیش از پانزده سالی که بنده عروس شون هستم نشون دادن، که بیان کننده این هست که اساسا شیوه رفتاری و برخوردی ایشون همین هست و مساله بالا رفتن سن و از دست دادن توانایی تفکر صحیح نیست...

حالا نمونه هاش رو کم کم فرصت کنم می نویسم، اما بی انصافی و کارهایی که از عرف و عقلانیت به دور هست رو مکررا از ایشون و خانواده اشون شاهده بودیم...

کار رو به جایی رسوندند که همسرم، که پسر خیلی مهربان و تنها فرد خونگرم و صمیمی خانواده اشون بوده، بشدت ازشون دل بریده و یکی از اولین صحبت های ایشون قبل از ازدواج با من این بود که ما هرگز به شهر محل زندگی پدر و مادرم نخواهیم رفت...


سوم

دوست نامهربانی (که کامنت شون رو البته منتشر نمی کنم چرا که علاقه ای به نفرت پراکنی ندارم) به صورت غیر محترمانه ای فرموده بودند؛ که اگر پدر خودم هم بودند من چنین برخوردی داشتم؟!

اولا؛

این مغلطه شما یک شیوه کاملا عامیانه و نادرست در مواجه با مشکلات ارتباطی هست، نه بابت این کامنت زهرآلود و تلخ، بلکه بابت تفکرات و دل خودتون بهتر هست تلاش کنید این سبک مقایسه نادرست رو کنار بگذارید.

دوما؛

ما فرض رو می تونیم بنا به مواردی بگذاریم که امکان وقوع دارند.

ایشون پدر من نیستند، ایشون نیکی ها و لطفی رو که پدرم در حق بنده داشته هرگز نداشتند و به گواهی همسرم و برادرانشون، بشدت هم در حق من ظلم کردند. حتی مادر همسرم بارها به من گفتند از رفتارهای ایشون ناراحت نشم چون با همه همین هست! یعنی اذعان داشتند که رفتار پدر همسر با من مناسب نیست.

سوم

رفتارهای ظالمانه و بی انصافی از سوی هیچ کس و تحت هیچ عنوانی از نظر من پذیرفته نیست، حالا چه اون شخص پدرم باشند چه یک فرد غریبه

و در نهایت از همه مهم تر؛

بنده هیچ گونه واکنشی به رفتار ایشون نشون ندادم! دقیقا هیچ واکنشی!

مادرم با آرامش تمام به تلفن هاشون پاسخ دادند و همسرم هم در پاسخ به تلفن های بعدی و داد و هوارهای ایشون مبنی بر  اینکه نوه ما رو ازمون دور کردید! صرفا توضیح دادند که اصلا اون زمان مادر نوه شما خونه نبوده و ضمنا اگر مادرش نبودکه  اصلا راضی نمیشد با تلفن صحبت کنه...

منظور شما از برخورد من چی هست دقیقا؟


لطفا دخترانتون رو بی ادب بار نیارید که برای خانواده همسرشون مشکل ساز بشن...

با خانواده همسر مشکلات متعددی داریم، از دخالت های بی انتهای منجر به جر وبحث های شدید خانواده ما و خانواده اون ها (یعنی این بحث ها فیمابین من و همسرم نیست و ما هر دو معتقدیم حق دخالت در این امور رو ندارند و مشکلی در این خصوص با هم نداریم) بگیرید تا تماس های مکرر و مزاحمت های خانواده همسرم برای خانواده من، که چند چشمه از اون رو فرصت کنم کم کم می نویسم...


چند هفته  پیش پدر همسرم پشت تلفن به دخترکم گفته بودند میام خونه شما و می خورمت (یه شوخی ساده مصطلح از طرف یک پدربزرگ که خب هیچ ایرادی هم نداره) ، دخترکم هم جواب داده بود که نه من دوست ندارم شما منو بخورین (یه جواب بچه گانه از یک کودک سه ساله که همه چیز رو زیادی جدی میگیره)

تا اینجای ماجرا مشکل خاصی نبود...


لازم هست این رو هم ذکر کنم که الحمدلله زمانی که این اتفاق میفتاد من با یکی از دانشجوها قرار داشتم که پروژه رو در خارج از تایم دانشگاه به من تحویل بدن و اصولا خونه نبودم و همسرم که تو خونه کنار دخترم بودن، با برادرشون کاری داشتن، تماس گرفته بودند منزل پدری و بعد پدرشون هم گفته بودند گوشی رو بدید با نوه ام صحبت کنم...

همه چیز خیلی عادی و طبیعی هست و اصلا این جریانات نمیتونه ارزش تعریف کردن داشته باشه تا زمانی که...


پدر همسرم حدود یک هفته  بعد از اون تاریخ با مادرم تماس گرفته بودند که مادرم که اغلب گوشی شون سایلنت هست متوجه نشده بودن...

بعد با خواهرم تماس گرفته بودند، هم تماس تلفنی و هم از طریق واتساپ

روز جمعه ساعت حدود یک ظهر،

خواهرم نماز میخوندن و در همین فاصله ایشون دو بار به خونه پدرم و یک بار دیگه هم به موبایل مادرم  تماس گرفته بودند...

گوشی تلفن بیسیم شارژ نداشته و در اتاق مهمان طبقه دوم توی شارژ بوده و لذا مادرم توی آشپزخونه صدا رو نمی شنیده

گوشی تلفن پذیرایی هم وصل نبوده و تلفن خونه رو خواهرم می شنیده که مدام زنگ میخوره اما نماز میخونده و لازمه بگم که بشدت کند و آرام نماز میخونه...

خب وقتی این حد از پیگیری وجود داره قاعدتا کار بسیار مهمی بوده ، نه؟ این تصور در شما هم ایجاد میشه؟


درنهایت، خواهرم  با استرس زیاد نمازش رو تمام کرده که چی شده که مدام تلفن ها داره زنگ میخوره و وقتی جواب میده، پدر همسرم با عجله و هیجان میگن که مادرتون کجاست، من هرچی زنگ میزنم پیداشون نمیکنم، به گوشی پدرتون هم زنگ زدم جواب نداد. (پدرم منزل نبودن و در اتوبان تلفن شون انتن نداشته)

خواهرم بنده خدا تصور میکنن که اتفاق وحشتناکی افتاده و با استرس میرن گوشی رو میدن به مامان جان...


و  بعد پدر همسرم هوار و هوار! که دختر شما به ما خیلی ظلم میکنه و ما از دستش جون به لب شدیم!!

مادرم میدونستن که من چند ماهی هست بابت دعواهایی که راه انداختند و فحاشی که به همسرم کردند باهاشون صحبت نمی کنم تلفنی و با تعجب گفتن چی شده؟ من خبر ندارم...

و پدر محترم همسر، یک مرد حدود هفتاد ساله که حدود چهل سال سابقه مدیریت یک نهاد مهم رو دارند و تحصیلات بالا و نویسنده کتاب هستند، فرمودن؛ دخترتون به نوه ام یاد میده که با من مقابله کنه!!!!!!!!


مادرم متحیر بدون اینکه جزییات رو بدونن میگن که نوه ما و شما اصلا در سنی نیست که بتونه یاد بگیره این کارها رو و اشتباه تصور می کنید و سو تفاهم شده حتما...

اما ایشون میگن که نه من هر بار به دختر کوچولو میگفتم بخورمت ایشون میگفتن منم میخورمت!!!! بعد این بار گفتم، مادرش کنارش بوده و بهش گفته که نباید بذاری بخورنت!!!!!!!!


من ترجیح میدم ادامه این مکالمه و جریان رو ننویسم چون واقعا تا همین جا هم برای ساخت یک کلیپ طنز کفایت میکنه، اما این بخش ها رو نوشتم که به یادگار بمونه و البته کم کم با فضایی که در اون زندگی می کنم آشنا بشید...

اما اینکه من با تحصیلات و شغلی که دارم، در سنی که هستم و با وجود همه مشکلات و دغدغه های کاری و تحصیلی، همچنان درگیر تفکرات خاله بازی این افراد هستم و متاسفانه خانواده ام هم درگیر شدند، حتی برای مشاوری که برای تراپی گاهی پیش ایشون میرم جالب هست...


تنها نکته جالب این هست که پدر همسرم به فرزندشون (همسر بنده) گفتن در خصوص اینکه شما میگین مادرش خونه نبوده حرفتون رو باور نمی کنم!  مشخص بود که یک نفر از آن سوی خط داره به ایشون دیکته میکنه که چی بگه!!!

لازمه ذکر کنم که دخترم ابدا در سن و فهمی نیست که بتونه جملات رو و به قول ایشون دیکته ها رو حتی درست درک کنه، چه برسه به اینکه بیان کنه...


و به مادرم هم گفتند، من یک هفته ست دارم شبانه روز به این جمله بسیار بی رحمانه ای!!! که نوه ام به من گفت فکر می کنم و بعد صلاح دیدم به شما بگم که دخترتون رو تربیت کنید!!!!!

عنایت دارید که دختر مادرم (یعنی بنده) الان چهل سال سن دارن!


و حالا اینکه چرا ایشون اینقدر هیجان داشتن که روز جمعه ظهر با تماس های مکرر و هیجان زده درخواست تادیب من رو داشتن هم بماند...


بهرحال، روزگارست و میگذرد...