چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

وقتی آرزوی مرگ میکنی...

یادداشت موقت؛ دوستان توان اینکه با انواع راهکارهای پیشنهادی تون اعم از ایمیل و واتس اپ و تلگرام رمز رو ارسال کنم ندارم (واقعا چرا پیشنهاد کردید این روش ها رو؟! ) و برای اینکه شرمنده نباشم موقتا رمز پست رو برداشتم. باشه تا یک فکری کنم به حال پست هایی که عمومی نوشتن شون واقعا خطرناک هست.

 

 


کمی درک و مهربانی برای این انسان بی فکر آرزو می کنم...


آقای همسر میگفتند دیروز برای جلسه با چند تا از همکاران رفتیم به یکی از ساختمان های مجاور (محل کارشون ساختمان های متعدد داره) ، آسانسور در حال تعمیر بود و با پله شش طبقه رو رفتیم بالا و تازه وقتی رسیدم، متوجه شدم گوشی قدیمی (که خط تلفن اصلی ایشون روی اون هست) رو با خودم نبردم

تصور کردم مساله مهمی نیست و با اینکه هنوز جلسه شروع نشده بود حس اینکه شش طبقه رو باز برم و بیام نداشتم.


اما جلسه سه چهار ساعتی طول کشیده بود و اواسط جلسه یک بار منشی بخشی که در اونجا حضور داشتند، آمده بود اشاره کرده بود به همکار همسر که یک لحظه بیاد بیرون،

همسر هم در حال صحبت بودن و با اینکه متوجه شدن همکار رفته و آمده ولی اینقدر گرم کار و بحث بودند که همکارشون موفق نشده بود پیام منشی رو برسونه


وقتی جلسه تمام میشه و میان بیرون، منشی میگن همکارانتون از اون ساختمون چندین بار تماس گرفتند و گفتند گوشی تون داره یک سره زنگ میخوره و گویا مشکلی پیش اومده و زودتر خودتون رو برسونید.

همسر نگران شدن و تو این صحنه با گوشی جدیدشون به من زنگ زدن (این یک خط کاری هست و جز من و یکی دو همکار نزدیک کسی شماره اش رو نداره)

و من هم که تلفنم در دسترس نبود،  ایشون بیشتر نگران شده بودند و به قول خودشون ذهن شون قفل بوده هنوز

و فکر نکردن که اگر من مساله خاصی برام پیش بیاد شماره های گوشی جدید رو که دارم! با اون تماس میگرفتم...


خلاصه که با استرس و عجله خودشون رو رسونده بودن ساختمان محل کار و مشاهده فرموده بودن از منزل پدری بیست و چهار بار و تلفن همراه مادر همسر یازده بار و موبایل برادرشون سه بار با گوشی ایشون تماس گرفته شده!!

باور کنید یا نه، سی و هشت بار گوشی ایشون زنگ خورده بود و همسر میگفتند که تا شماره خونه پدرم رو بگیرم و یکی گوشی رو برداره و بگه چه اتفاقی افتاده به آستانه سکته کردن رسیدم،

مطمئن بودم بلایی سر پدرم اومده که مادر و برادرم این همه تماس گرفتند...


خب؛

به محض اینکه مادر همسر گوشی رو برداشتند، به پسر چهل و اندی ساله خودشون، مدیر تحقیقات یک نهاد بزرگ  و استاد دانشگاه و بهرحال دارای یک شخصیت و شان اجتماعی، فرمودن "تو آشغال بی همه چیز کجا بودی!!!!!"

همسر هم که ادبیات مادر بی ادب نامحترم شون رو میشناسن میگن چی شده مامان من جلسه بودم چه اتفاقی افتاده


مادر همسر میفرمایند مگر نگفته بودم یک عکسی با اون پیرهن قرمز از دخترت برام بفرست میخوام به خانم فلانی نشون بدم؟ شعور نداری یه حرف منو روی زمین نندازی؟ خانم فلانی رو سه ساعته معطل یه عکس کردم!

همسر بیچاره هم تازه نفسش جا اومده بوده، میگن مامان همین فقط؟ این همه تماس گرفتین برای همین یا اتفاق دیگه ای افتاده؟

که مادر همسر با بیان چند فحش زیبای دیگه که ترجیح میدم ننویسم شون و اینجا رو آلوده نکنم، میگن خانم فلانی (که همکار بیست ساله اشون هست) ، میخواستن ببینن لباس قرمزی که از فلان برند خریدین روی تن دخترک ما چطوریه و اگر زیباست برای نوه اشون تهیه کنند!

یعنی تمام این سی و هشت بار تماس (به علاوه تماس هایی که با همراه بنده گرفته بودن و چون در دسترس نبودم مسج اون بعدا اومد و چهار بار تماس با منزل) بابت ارسال یک عکس بود!


خلاصه که چند ساعت بعد همسر که اومدن خونه هنوز حالشون از شدت استرسی که بهشون وارد شده بود و فحاشی های مادرشون  بد بود،

یک خورده صحبت کردیم و تلاش کردم با نوشیدنی و شربت و گپ زدن حالشون رو بهتر کنم، دخترک هم کمی آویزون پدرش شد و با انواع درخواست های بی پایان کودکانه اش،  بهرحال کمی همسر رو از اون فضای متشنج خارج کرد.


آخر شب آقای همسر با کمی گلایه گفتند خب اون عکس تو گوشی تو بود، بهت گفتم برام بفرست که بفرستم برای مامانم، اگه یادت نمیرفت حالا این بساط رو نداشتیم.

گفتم من یادم بود! اما مادرتون فرموده بودن عکسی باشه که دخترک ما با اون لباس ایستاده باشه و عکسی که من ازش داشتم تو صندلی ماشین نشسته و اصلا طرح پیرهن مشخص نیست.

جدا از اون هم خانم فلانی که مسافرت هست و اصلا من نمیدونستم عجله داره برای دیدن عکس!

باور کن فکر کردم فرصت هست و یه موقعی اون پیرهن رو میکنم تنش و یه عکس ایستاده میگیرم.


من که چیز خاصی نگفتم ولی همسر بیچاره از شنیدن جواب من برق گرفتش انگار...

گفتن تو از کجا میدونی مسافرته؟ پس امروز عکس رو برای چی میخواست؟

گفتم خود مامان محترمتون گفتن ایشون رفتن شمال مسافرت و تا آخر تیر ماه مرخصی گرفتن، نمیدونم شاید آنلاین میخواستن سفارش بدن یا کس دیگه ای میخواسته بخره، ولی مطمئنم به من گفتن همکارشون مسافرته.


همسر بنده خدا که اغلب آدم بسیار مراعات کاری هست، با توجه به اینکه ساعت نزدیک دوازده بود، تلفن رو برداشتن و تماس گرفتن با همراه برادرشون و پرسیدن مامان بیداره که ایشون گفتند بله و گوشی رو به مادر دادن

همسر هم با ظاهر آروم پرسیدن امروز برای چی عکس رو فوری میخواستین؟ مگه خانم فلانی تو فروشگاه بود؟

مادرجان فرمودن نه! اون که رفته شمال، با زن داداش و عروس های زن داداشش نشسته بودن دور هم، میخواستن ببینن چه لباسی به نوه جانشون بیشتر میاد، واسه عروسی دختر زن داداش (که بعد از محرم و صفر هست!!!) همون رو بگیرن!

لذا در واتس اپ به مادرهمسر پیام دادن یه عکسی از نوه ات با لباس قرمز فلان برند قرار بود بهم بدیا؟

مادر همسر هم میگن الان میفرستم!

ایشون هم پاسخ داده بودن باشه ما دور هم نشستیم عکس رو بفرستی ببینیم!

و در انتها مادر همسر فرمودن؛ که اونم تو احمق! نفرستادی عکس رو!!!


و خلاصه که بابت این دورهمی خانوادگی و گپ  های دوستانه اهالی یک فامیل در شهری دور، همسر بیچاره من زیر استرس و فحاشی دفن شده بود...


همسر دیگه چیزی نگفتن و حتی توضیح ندادند که چرا عکس ارسال نشده، اما قطع که کردند گفتن امروز به حدی حالم بد شد که آرزوی مرگ میکردم ازاین شرایطی که مادرم برام ایجاد کرده، فقط به این فکر میکردم که اگر نباشم تکلیف دخترم چی میشه تو این دنیای کثیف  بزرگ...


گفتم حداقل بهش میگفتی که چرا عکس  رو نفرستادی که باز در و گوهر به شما نگن!

گفتن مادر من آدمیه که چشم و گوشش رو میبنده و دهانش رو باز میکنه، فکر میکنی براش مهم بود من توضیح بدم؟

فقط هدفش دادن چند تا فحش و خالی کردن یک سری عقده بود که انجام شد...


و تا امروز صبح هم که امدیم سرکار همسر همچنان پکر و بی حوصله بود و من تا نزدیک صبح  از فکر کردن به این جریان خواب نداشتم...


و خدایا به تو پناه میبرم از شر این زن روان پریش و عقده ای...

یک انسان بسیار حقیر اما با ظاهر خیلی معقول و منطقی، با یک جایگاه شغلی خوب،و روابط بسیار گسترده و محبوبیت اجتماعی بالا که با اعضای خانواده اش چنین برخوردی میکنه.

چه کسی باور میکنه این فرد با نزدیک ترین افراد زندگیش چنین ارتباطی داره؟ چطور میشه از ظاهر فریبنده اش فهمید که چه باطن سیاهی داره؟

نظرات 16 + ارسال نظر
مینا 8 تیر 1400 ساعت 15:51

من از خواننده های خاموشتون هستم همیشه تاسف خوردم به حال این خانم و عمیقا برای آسیب هایی که به شما و خانواده تون رسوندن ناراحت شدم .فقط می تونم بگم تا جایی که می تونید اجازه ندید بهتون آسیب بزنن این مدل به اصطلاح انسانها بسیار خطرناکن یعنی یه جوری به مرور زمان ضربه هاشونو می زنن که یه جایی دیگه کاری از دست تون برنمیاد. پس بشدت مراقب روح و روان خودتون و خانواده تون باشید.
سالها پیش یه مورد دقیقا همین مدلی برای یکی از عزیزانم پیش اومد که واقعا زجر کشیدیم یه بیمار روانی با ریشه های عمیق و همین حرکات و ظاهری بسیار موجه! با اینکه فرزندشون موجه و خوب بود اما متاسفانه و البته خوشبختانه ادامه اون زندگی بخاطر همین بیمار میسر نشد!
خیلی مراقب خودتون باشید

از لطف و مهربانی تون خیلی متشکرم مینای عزیز، نوشته اتون خوشحالم کرد
متاسفانه شرایط پیچیده ای با پدر و مادر همسر داریم و یک سری جزییاتی داره این رابطه که عملا قطع کردنش رو هم غیرممکن کرده
همین طور هم هست که می فرمایید، یعنی در گذر زمان ما رو هم واقعا تبدیل به بیماران روانی کردند.
چقدر غم انگیز که زندگی ها در چنگال این افراد گرفتار میشه و گاهی واقعا هیچ گریزی نیست...
باز هم متشکرم ازتون

زهرا 8 تیر 1400 ساعت 15:56

سلام
خدا بهت صبر بده دختر
ولی چقد شوهر مودبی داری ها هرکس دیگه ای بود برخورد بدی با مادرش میکرد.
مادر شوهرت بازنشسته شده یا نه؟
اینجاست که میگن تحصیلات شعور نمیاره البته ببخشید در مورد بعضیا میگم بالاخره مادرشوهرش مثلا تحصیلکرده هست دیگه
راستی چقد محترمانه می‌نویسی ،رها کن راحت بنویس

سلام زهراجان
واقعا خداوند صبر بده وگرنه که پذیرش این وقایع از توان بنده اش خارجه
نکته جالب این هست که پسرهای این مادر بی ادب همگی بشدت مودب هستند و حتی در اوج عصبانیت من از هیچ کدومشون رفتار تند و هاردی ندیدم، البته بخوام انصاف داشته باشم بخشی از اون به دلیل شخصیت پدرشون هست که با وجود رفتارهای خاص خودش بشدت آدم مبادی آدابی هست، اما پسرها دیگه رسما شورش رو درآوردن از ادب!
اواخر دوره خدمت شون هست، در واقع باید سال ها پیش بازنشسته میشدن ولی جزو نیروهای خدومی هستن! که بهشون نیاز هست و جای جوان ها ایشون رو نگه داشتن!!!
من کاملا موافقم با صحبت شما در خصوص ارتباط شعور و تحصیلات
در خصوص نوشتن هم واقعا دلم میخواد سبک رو تغییر بدم ولی هنوز موفق نشدم!

negaram 8 تیر 1400 ساعت 18:04

چقدر من از خوندن این کارهای خانواده شوهر حالم بد میشه
خودمم سابقشو دارم و اینقدر ازشون کشیدم که فقط وقتی میخونم باز داغ دلم تازه میشه
مادرشوهر منم سرپرستار بود الان تازه بازنشسته شده همونطوری که سر شیفتش بود و مثلن داشت یه بیمارستان رو سرانگشت میچرخوند کاری با من و جاریهام میکرد که زندگیمون جهنم بشه
هیچوقت نه بخشیدمش و به شوهرم هم گفتم که محاله ببخشمش بابت شبایی که تا صبح از دستش اشک ریختم و جگری که از خودم و مامان و حتی زن داداش بیچارم خون کرد
من واسم سوال پیش اومده چرا شما قطع رابطه نمیکنین مثل برادرشوهرات

معذرت میخوام که خاطرات بد رو براتون تداعی کردم، چقدر صحبت تون برای من هم آشنا بود.
دقیقا مادر همسر بنده هم از محل کار در حین یک جلسه بسیار مهم که سرنوشت مردم یک شهر بزرگ بهش بستگی داشت با پیام های متعدد کاری کردند که من به فکر خودکشی افتاده بودم.
من ایشون رو بخاطر دل خودم بخشیدم هرچند که نمیتونم فراموش کنم کارهاشون رو...
قطع رابطه هم واقعا مقدور نیست به دلایل متعدد که یکی از اون ها اینه که تنها نوه اشون فرزند من هست و پدر همسر وابستگی جنون واری به دخترم دارند و اصلا تحمل اینکه حتی چند روزی یک بار صداش رو نشنون هم ندارن.
اما دلایل دیگه ای هم داره که سعی میکنم یک بار بنویسم ازش.

سهیلا 8 تیر 1400 ساعت 18:06

اووووووی چه آدم دیوونه ایه
من داداشم مامانم یه کلمه بهش بگه تازه با مهربونی میگه چرا بچه لباسش اینقدر کثیفه داد میزنه سرش چطوریه شوهرت هیچی به مامانش نمیگه موندم
ببخشید عزیزم گفتم واتس اپ خدا کنه ناراحت نشده باشی
آخه تل ندارم وبلاگم ندارم خیلی هم دلم میخواست بخونمتون شرمنده

میدونید همسرم هم به جایی رسیده که به قول خودش آب از سرش گذشته و دیگه بی حس شده به خیلی از وقایع
ضمن اینکه مادرشون بیمار هست و مجبورند با خیلی رفتارها کنار بیان علی الحساب
نه عزیزجان اصلا ناراحت نشدم، نفرمایید، بهرحال باید یک فکری بکنم برای رمز

نجمه 8 تیر 1400 ساعت 18:12

چیز دیگه ای الان برای کار این به قول شما عقده ای یادم نیومد جز این مثلی هست که نمیدونم شنیدینش یا نه

که میگه
آنکس که با مادر خود زنا کند ببین با دگری چها کند!

یعنی اون کسی که به عزیزترینش رحم نداره با غریبه چه میکنه
حالا این مادرشوهری که با پسر خودش اینطوری صحبت میکنه و تازه فحشایی که نوشتین چقدر بده اونایی که ننوشتین دیگه چی هستن
حالا با عروس و غریبه میخواد چطور تا کنه خدا میدونه
به شما هم فحش میده؟ به همه فحش میده کلا؟

چه عرض کنم نجمه جان
به من به این صورت مستقیم و چشم تو چشم فحاشی نمیکنند، از طریق واتس اپ پسرشون یا دایرکت اینستا یا استوری مهربانی شون رو ابراز میکنند!
بله ، تقریبا به همه کسانی که به قول خودشون خدا اشتباهی افریده اتشون، اعم از بنده، خانم های برادرهاشون، جاری ها، خواهرهای همسرشون، مقامات و سیاسیون، افراد مذهبی جمیعا! همه رو مورد لطف قرار میدن.

دل آرام 8 تیر 1400 ساعت 23:19

خدا صبر بهتون بده. من جای همسرت بودم قطع رابطه میکردم. حال مادرش اصلا خوب نیست.

متشکرم دل آرام جان، نگران گل گل تون بودم، کامنت ها هم که بسته بود، از حالش خبر بدین یا کاش بشه کامنت یکی از پست ها رو باز بگذارید موقت...
همسرم مشکلی با قطع ارتباط ندارن من دارم که دلایلش متعدده، هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم

زینب 9 تیر 1400 ساعت 09:25

من که کاملا باورم میشه چون دقیقا همچین آدمهایی رو به چشم دیدم با ظاهر معقول در اجتماع ولی در منزل دیوانه زنجیری. قطع ارتباط کامل هم اگر میسر نیست باید همسرتون فکری به حال رابطه اش بکنه و نوعش رو تغییر بده. خودشه که باید به مشاور مراجعه کنه و یک رویکرد جدید یاد بگیره وگرنه همتون مریض روحی یا قلبی میشین.

اصطلاح دیوانه زنجیری توصیف خیلی خوبی برای ایشون هست زینب جان
شاید براتون جالب باشه که یکی از پسرانشون حتی جلوی خود مادر میفرمایند ما فقط وقتی از دست مادرمون در امان هستیم که خواب باشه!!
کاش میشد این قبل بیماران روانی رو هم در زنجیر کرد...
جریان مشاور رفتن ایشون هم یک تراژدی بزرگ خانوادگی شد! کاش فرصت بشه ازش بنویسم، طوری شد که دسته جمعی مراتب غلط کردم رو بهشون ابراز کردیم و گفتیم ما میریم مشاوره خودمون رو درمان می کنیم، شما فقط پیش مشاور نرو!

لیلا 9 تیر 1400 ساعت 19:42

سلام.من تازه با وبلاگ تون آشنا شدم.لطفا مطالب تون رو رمزگذاری نکنید.مطالبی که می نویسید به دل میشینه.امیدوارم بقیه خواننده ها در نظر دادن ادب رو رعایت کنند تا بقیه از خواندن اتفاقات روزمره شما محروم نشن.

سلام و عرض احترام لیلای عزیز و مهربان
از لطف تون متشکرم
مساله رمز میشه گفت ارتباطی با دوستان و خواننده های مخالف و بعضا فاقد ادب یا مهربانی نداره عزیزجان
مشکل این هست که جزییاتی رو دوست دارم بنویسم و نیاز دارم به نوعی به نوشتن شون، که عمومی نوشتن اون ها صحیح نیست، از بیان جزییات ارتباطی با همسرم گرفته تا مشکلات کاری و شغلی با همکاران
یک زمانی اگر زمان و انرژیش رو داشتم می نویسم که چی شد وبلاگ های قبلی رو از دست دادم و بخش مهمی از اون به دلیل نوشتن برخی مسائل به صورت عمومی بود.

Memol 9 تیر 1400 ساعت 20:06

من خواننده خاموشم عزیزم ..خیلی خیلی ناراحت شدم بابت فشاری روحی که به همسرتون اومده و احساس همدردی میکنم با شما..مادر همسر منم خواهر دوقلوی مادر شوهر شما هستن با این تفاوت که ایشون بی سواد هستن و من همه ازارهاشونو به پای بیسوادیشون میزارمش

ممل عزیز و دوست داشتنی (چه اسم قشنگ و نوستالژیکی برای خودتون انتخاب کردید )
از لطف تون متشکرم و عذرخواهی میکنم که ناراحت تون کردم
یکی از چیزهایی که همیشه آرزو میکنم این بود که کاش این زن با باطن سیاه در چنین جایگاهی قرار نداشت، متاسفانه همین شرایط که البته چندان خاص هم نیست اما ایشون خیلی خیلی بهش افتخار می کنن باعث شده درجه وقاحت شون بشدت بالاتر بره

بارها پیش اومده که کسی رو با بدترین توهین ها خطاب کردند و وقتی دیگران اعتراض میکنند می فرمایند یعنی من، منِ فلان کاره مملکت نمی فهمم ؟

این تحصیلات و شغل، یک اعتماد به نفس عجیبی در افزایش دوز فحاشی و بی پروایی شون داشته متاسفانه...

فرشته 10 تیر 1400 ساعت 18:45

عزیزم ، میفهمم درد دلت رو با تمام وجود، من که سکوت اختیار کردم و خدا رو وکیل خودم کردم : که خدایا مکرت رو شامل حال کسانی کن که آزارها و عقده های باطنیشون برای ما (نزدیکانشون)هست ولی با مکر و نیرنگ ظاهری دلفریب برای بیگانه ها درست کردن و لشکر هوادار برای خودشون ساختن ... افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد

چه دعای زیبا و آرامش بخشی کردید فرشته عزیزم خیلی ازتون متشکرم

خدا من رو ببخشه اما خیلی وقت ها فکر میکنم که شاید خیلی از این رفتارها حق من هست و تاوان اشتباه یا خطایی که داشتم یا دارم اما خودم درکش نمی کنم...

فاطمه 13 تیر 1400 ساعت 15:03 http://Ttab.blogsky.com

عزیزم دیدم که تووبلاگت ازمن نوشتی .خیلی خوشحال شدم.ولی این مطلب روکه خوندم کمی ناراحت شدم.
ایشالله که اوضاع بهترمیشه سعی کنیدرابطتون دوری ودوستی باشه.دورترکه باشیدوکمتررفت وآمدبشه احترامابیشترمیشه

از لطف تون متشکرم فاطمه جان عزیز و دوست داشتنی
بی اغراق وبلاگ و روزانه نویسی های شما رو قلبا دوست دارم و شرمنده ام از اینکه حضور کمرنگی داشتم
انشالله که بهتر میشه، البته نوع شخصیت ایشون و رابطه ما به شکلیه که هرقدر بیشتر تلاش می کنیم دور بمونیم تنش ها افزایش پیدا میکنه!
مشابه کشیده شدن یک کش سخت و محکم که با کشیدنش بیشتر نگران هستید که رها بشه و به دست تون آسیب برسونه. کیلومترها دور هستیم و باز این بساط زندگی ماست...

مریم 13 تیر 1400 ساعت 15:04

وای عزیزم خدا بهتون صبر بده
ببخش اینو میگم ولی باخوندن پستهای قبلیتون فقط خنده ام گرفته بود از کارهای این جماعت
کار پدرشوهرتون واقعن نوبر بود
کاش بتونی قطع رابطه کنید

متشکرم مریم عزیزم از دعاتون، واقعا نیازمند صبر هستیم.
خیلی رفتارهاشون جدا خنده دار هست، منتها برای زمانی که در بطن ماجرا نباشیم.
متاسفانه مخالف اصلی قطع رابطه هم خودم هستم به دلایل متعدد که اگر فرصت بشه یک زمانی می نویسم شون

ستاره 13 تیر 1400 ساعت 20:33

پدر شوهر منم خیلی عوضی بود و خیلی عذاب م داد .
اونم در شرایطی که من پدرم رو در دوران عقد ؛ در یک تصادف از دست دادم . و خانواده کوچک مون درگیر ده ها بحران بود
پدر شوهرم که مرد . و بعدش مادر شوهرم درس گرفته و می خواد از دلم در بیاره... حالا دستش هم درد نکنه. ولی من الان یک زن ۴۳ ساله هستم نه یک تازه عروس ۲۳ ساله...

متشکرم ستاره بانوی عزیز از حضورتون

خداوند پدرتون رو رحمت کنه انشالله، از شنیدن اینکه چطور در یک حادثه تکیه گاه تون رو در یک برهه حساس از دست دادید قلبم مچاله شد...

خدا از گناهان پدر همسرتون هم بگذره و با اینکه میدونم سال های از دست رفته جوانی قابل بازگشت نیست، اما همین که تنش ها با عبرت ایشون کمتر شده خدا رو شکر
به مادر و پدر همسر بنده که ابدا امیدی نیست، یعنی عبرت های واضحی مقابل چشم هاشون اومد اما بدتر هم شدند به مراتب...

الهام رضایی 20 تیر 1400 ساعت 11:06

ببخشید من بیشتر دلم برای پرسنل زیر دستش سوخت تا همسر شما چی می کشن حتماکلی دل را شکسته تاحالا
رابطه مسموم را قطع کن تا آرامش به زندگیت برگرده بعد بهشون فرصت بده حتی چندساله تا خودشون را اصلاح کنن و برگردن البته پسرشان و حتی نوه شون هر رابطه ای دارن مشروط بر اینکه از نظر شما آسیبی از هر نظر به فرزندتان وارد نشه مجازه ولی بنظرم تا مادرشوهر بر مسند قدرت در جامعه هست همین آش و همین کاسه هست ولی بعد بازنشستگی شاید بهتر بشن شایدم خیلی خیلی بدتر به خاطر وقت و مجال بیشتر

لیلی 23 تیر 1400 ساعت 17:36 http://leiligermany.blogsky.com

دعای نادعلی رو بخون که از شر آسیب های این بشر مفسده انگیز در امان باشی
حیف از روان و فکر شما که با این افکار بهم بریزه و اثرش روی روح لطیف دخترتون و زندگی خودتون بمونه

خواننده 8 شهریور 1400 ساعت 22:50

واقعا مایه تاسف است که دوفرد تحصیل کرده این چنین مرعوب این رفتار های زشت و ناهنجار باشند. فکر کرده اید اگر خدای ناکرده بلایی بر سر همسر شما بیاید دخترک پیراهن قرمزی شما باید تحت نظر و حظانت این پدر بزرگ روانی (با پوزش) و مادر بزرگ عفریته بد دهن باشد؟
حفظ زندگی شما و همسرتان و دخترتان بر همه چیز اولویت دارد. چرا باید از رنگ لباس دختر و تحصیل شما خبر داشته باشند؟ با مشاور صحبت کنید و خط محدودیتی برای زندگیتان بکشید قبل از اینکه دیر بشود.
خود شما هم نیاز به مشاور دارید چون همه چیز را بی دریغ در اختیار این دو بزرگ نامتعادل قرار میدهید.
البته توقع هست که پدر و مادر شما خیلی جدی و در صورت نیاز با تحکم جواب بدهند. جواب های هوی است. این دونفر افسار پاره کرده اند چون کسی جواب نداده و توی دهنشان نزده.
بعید می دانم نیاز مالی شما را در این شرایط در منگنه گذاشته باشد.
بهر حال بنظر مذهبی میرسید. حفظ سلامت فرد در هر دینی در درجه اول اولویت است. فکر تربیت فرزندتان هم باشید که شاهد این ماجرا های ناخوش است.شما دونفر تحصیل کرده باید آینده کودکی که بدنیا آورده اید بسازید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد