چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

وقتی ناچاری سکوت کنی...

یکی از سخت گیری های من به خودم در نوشتن ها این هست که گاهی فراموش می کنم این وبلاگ یک دفتر روزانه نویسی هست، یادم میره یک علامت ضربدر اون بالا هست که میشه بستش و رفت...

  ادامه مطلب ...

مادری که برای دخترکش وقت کافی نداره...

با دخترکی که گاهی حتی یک ثانیه، حتی یک ثانیه سکوت نمی کنه چه باید کرد؟

نه راهی هست برای ساکت کردنش، نه میتونم روی اصولم پا بگذارم و گوشی به دستش بدم، نه میتونم جلسه رو به تایم دیگه ای موکول کنم، نه کسی هست اون رو نگه داره تو اون زمان و نه در توانم هست همزمان در جلسه آنلاین باشم و با این موجودی که لاینقطع صحبت میکنه هم تعامل کنم...


اینقدر هم بزرگ شده که از بی توجهی من شاکی میشه و البته اینقدر بزرگ نشده که متوجه بشه در تایم جلسه باید سکوت کنه (می فهمه جلسه ست، دو دقیقه هم ممکنه صحبت نکنه اما بعد فراموش میکنه)


خدایا صبر و یک راهی لطفا...

داستان خونه همسایه ها...

دیروز همسرم  برای خرید یک کالای خاص که بعید بود به راحتی پیدا بشه سری به الکتریکی محلی در نزدیکی محل سکونت قبلی مون زده بودن و مدیر ساختمان قبلی رو که یک فرهنگی بازنشسته و بسیار فرهیخته هستند، دیده بودن.


ایشون براشون تعریف کرده بود که دو واحد ساکن در یک طبقه با هم به مشکل خورده بودند، یکی به مدیر شکایت کرده که واحد همجوار خیلی رفت و آمد و سر و صدا دارند و دومی، یعنی واحد پر سر و صدای داستان، مدعی بوده که فردی که ماشین ایشون رو در پارکینگ پنچر کرده واحد بغلی هست!

هر دو دلایل و صحبت هایی داشتند که نشون دهنده این بوده که حق دارند ناراحت باشند.

  ادامه مطلب ...

من حساس هستم شاید...

چشم های من از قدیم الایام و از وقتی خیلی کم سن و سال بودم ضعیف بوده و این سال های اخیر خصوصا از وقتی دخترم به دنیا اومد و تایم زیادی از کار و درسم به شب ها شیفت شد، ضعیف تر شده و من جزو صنفی هستم که تمام اوقات بیداریم رو با عینک سپری می کنم، باید این کار رو بکنم البته...

چند وقتی بود که با همین عینک ته استکانی هم دچار مشکل شده بودم و خطای دید نه چندان کمی تو مشاهده تابلوها و مسیرها داشتم و حتی مدت زیاد نمی تونستم تو کلاس های آنلاین به مانیتور خیره بشم و همه چیز در برابر چشمم به رقص درمی آمد...

این رو هم بگم که ابدا زمانی برای مراجعه به چشم پزشک نداشتم و مدام می افتاد عقب

  ادامه مطلب ...

حمله ساماندهی شده یا توهم توطئه!

این چند هفته اخیر رو به درگیری و کارهای متعددی هم در محل کار و هم خونه گذروندم و فرصت نشد بیام بنویسم و حتی به اون صورت چیزی بخونم تو وبلاگستان و الان داشتم یک نگاهی مینداختم به وبلاگ های مورد علاقه ام...


آشتی وبلاگ نویسی هست که از سال های دور، از وبلاگ قبلیش میخونمش و با اینکه تفاوت های بسیار فاحشی در دیدگاه و سبک زندگی داریم، اما زن بسیار بسیار سخت کوش، مهربان و دانایی می شناسم ایشون رو و خیلی وقت ها که بشدت کم آورده بودم ، پیش آمده که با خوندن روزمره ها، شیوه های حل مشکلات و راهکارهای سرشار از انرژی و دوندگی و امید همین دوست مجازی، طوری حالم بهتر شده که پاشدم و به دویدن ادامه دادم...


دل آرام عزیز رو هم مدت نسبتا کوتاهی هست که می شناسم، شاید کمتر از یک سال، دقیقا خاطرم نیست اما یک مقطعی که بشدت بیمار بودم و در بستر، بخش زیادی از وبلاگش رو مطالعه کردم و جزییات نسبتا زیادی از ارتباطش با همسر، خانواده ایشون، محل کار و چالش هاش و این جور جزییات در ذهنم هست،

خصوصا ارتباطات بسیار دشوار و مشکلاتی که در محل کار داشت من رو به همذات پنداری با ایشون ترغیب می کرد و البته مشابهت هایی که در خانواده های همسر داشتیم و بهرحال همه ما به واسطه همین مشابهت ها  و علاقه مندی ها معاشران حقیقی یا مجازی خودمون رو انتخاب میکنیم...


طی چند هفته اخیر وبلاگ دل آرام مورد تهاجم نسبتا شدید! یک یا برخی افراد قرار داشت و با کامنت های ناراحت کننده، قضاوت و بحث های بیهوده در فضایی که متعلق به شخص وبلاگ نویس هست، نهایتا کاری کردند که کامنت ها رو بست و رفت به قرنطینه مجازی تا کمی در سکوت بنویسه...


الان داشتم وبلاگ آشتی رو هم یک نگاهی مینداختم و دیدم دوستان قاضی و راضی، سر از اونجا هم در آوردند که البته خاطرم هست که بار اول شون نیست و مکررا با آشتی هم ماجرا داشتند و جذابیتش به این هست که این زنی که من سال هاست می شناسم و می خونمش ابدا بیدی نیست که به این بادها بلرزه...


بعد در فکر نوشتن یک پست و بازگشت باشکوه به وبلاگ نویسی! بودم که اومدم اینجا لاگین کردم و دیدم با اینکه من رسما نه هنوز چیز خاصی اینجا نوشتم و نه حتی دیتیل خاصی از زندگیم ارائه دادم، از سی و چهارتا کامنت تایید نشده، یازده تاش مهربانی مهاجمان مجازی هست!

و یکیشون خیلی رسمی ازم خواسته که خفه بشم و با ادبیات سنگینی که معلوم نیست از کجا کپیش کردم خواننده ها رو تحریک نکنم!!  (تحریک به چی دقیقا؟! شاید بدرفتاری و مقابله با خانواده همسر!)


میخواستم کامنت شون رو منتشر کنم و جواب بدم بهش، ولی اولا تصور میکنم هدف پلیدشون همین هست (قاعدتا دارن این سطور رو هم می خونند در حالی که گرزشون آماده ست) و ثانیا، امکان ویرایش کامنت نیست و نمیخوام فحاشی هاشون منتشر بشه،

لذا از همین تریبون براشون آرزوی شفای عاجل دارم و امیدوارم اگر به صورت شخصی در حال نفرت پراکنی هستند که خداوند بهشون آرامش بده و اگر هزینه ای از کسی دریافت می کنند بابت این کار، خدا بهشون رزقی توام با مهر و محبت به خلق اله بده.



امیدوارم بتونم بیام و بییشتر بنویسم...


پی نوشت یک- کامنت ها رو تایید میکنم کم کم و پوزش بابت تاخیر

پی نوشت دو- عجیبه که آی پی مهاجمان نشون میده که گویا یک نفر نیستند! واقعا برای من عجیب هست که چرا گروهی به یک وبلاگ کاملا ناشناس با محتوای روزمره مشابه نوشته های من حمله کردند.

پی نوشت سه- دوست خاص پست موقت قبل، ببخشید من رو لطفا که هنوز نتونستم برات بنویسم، به زودی باهات تماس میگیرم عزیزجان