چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

تصادف و حاشیه هاش...

چند روز پیش تو مسیر برگشت به خونه رفتم دنبال دخترک که با خاله اش به قول خودش رفته بود گردش و تفریح...

خاله رو بردم اون سر دنیا سر کوچه منزل بابام پیاده کردم و برای اینکه گیر تعارف ها و بمون اینجا نیفتم تو کوچه نرفتم، خواهر که رفت تو خونه،  اول گوشی رو خاموش کردم که کسی زنگ نزنه که تا نرسیدی به اتوبان دور بزن برگرد!

بعد تکلیفم رو با دخترک روشن کردم که میشینی تو صندلیت و تکون هم نمیخوری! چند تا کتاب هم گذاشتم دم دستش و گوشیم رو هم که خاموش بود بهش نشون دادم که بهانه نگیره...


نزدیک های خونه که از اتوبان میفتیم تو خیابون اصلی، تو آینه دیدم که دخترک داره با هیجان با یکی از سرنشینان ماشین های بغلی بای بای میکنه، البته حرکت جدیدی نیست ولی خب جالبش این بود که دو تا دختری که تو اون ماشین بودن و به نظر هم دوازده سیزده ساله میومدن به جای بای بای کردن برای یک بچه چهار ساله شکلک های عجیب و از نظر من زشتی درمیآوردن! زبان درآوردن، دماغ کج کردن و حتی تف کردن!


بهرحال اهمیتی ندادم ولی حدود یکی دو کیلومتری این روند ادامه داشت و راننده ماشین هم که خانوم بود، پابه پای ماشین ما می اومد و به حرکات بچه ها می خندید، من دیدم این جریان ادامه داره و دخترک هم داره تلاش میکنه ادای اون ها رو دربیاره سرعت رو کم کردم که رد بشن و برن.


یه خورده بالاترش هم دم داروخانه ایستادم و پرسیدم قرص همسر رو دارن که الحمدلله نداشت و باز رفتیم به سمت خونه که دیگه فقط یکی دو تا فرعی مونده بود بهش..

سر دوربرگردونی که میره تو فرعی خونه ما، ایستاده بودم که ترافیک رد بشه و بپیچم، یه لحظه سرم رو برگردوندم و دیدم یه 206 با سرعت داره میاد تو در، دستم رو گذاشتم رو بوق و بوق 206 هم که کانه بوق نیسان، صدای واضح و پر ابهتی داره ولی متاسفانه راننده ابدا متوجه نشد و سرعتش رو هم حتی کم نکرد و محکم اومد توی در جلو و لازم به ذکره که صدای مهیبی هم داد...


من بدون اینکه حواسم باشه به ماشین، کمربند رو باز کردم و دخترک رو از صندلیش کشیدم بیرون که ببینم چیزیش نشده باشه و حالش خوب باشه ، بعد که دیدم خوبه و زیاد هم نترسیده همونطور که بغلم بود پیاده شدم و تازه دیدم که ماشینی که زده، همون 206ی هست که دو تا دختر نوجوان توی اون بودن...

ماشینش با زاویه خورده بود به در ماشین ما و درش به دلیل فاصله کم با ماشین ما باز نمیشد، بهش علامت دادم که تکون نخور و در میان نظرات کارشناسی حضار و بوق های پی در پی کسایی که تو ترافیک مونده بودن چند تا عکس گرفتم و اشاره کردم که بزنیم بغل


کنار خیابون که ایستادم، با عصبانیت پیاده شد و گفت خانوم کجا میایستی؟! وسط خیابون جای ایستادنه؟!

گفتم سر پیچ ایستاده بودم که مثل شما بپیچم توی فرعی دیگه! گفت بهرحال من خسارتم رو تا آخرش از شما میگیرم

گفتم مگه من عرض کردم خسارت نمیدم؟ افسر بیاد و کروکی بکشه من همین امشب میدم خدمتتون

البته ماشینش به جز یک کمی گوشه سپر که رفته بود داخل، چیزی نشده بود و ماشین من زیاد خسارت دیده بود


زنگ زدم و خوشبختانه همسر خونه بود و پنج دقیقه هم نشد که خودش رو رسوند، با قاطعیت هم گفت که اون مقصر هست اما حرفی نزد بهش، اون خانم هم تماس گرفت که همسرش بیاد ولی فردی که اومد یک مرد جاافتاده مسن بود که به نظر پدرشون میامد، دخترها هم دیگه شکلک در نمی اوردن البته حرف های زشتی میزدن به من!  و به اون خانم که گویا مادرشون بود اصرار میکردن ما رو ول کنه و بریم خونه، اما مادرشون گفت باید خسارت بگیرم و صبر کنین!


بهرحال افسر اومد و یک بار ازمن و یک بار از ایشون خواست جریان رو تعریف کنیم و گفت ایشون مقصر هست، وقتی خانم اعتراض شدید کرد عکس ها رو نشون دادیم و باز گفت که ایشون مقصر هست و کارت و بیمه نامه اشون رو به ما داد و در نهایت وقتی پدرشون رسیدن هم با دیدن عکس ها گفت که مشخصه کی مقصره


بهرحال این ماجرا تا اومدن پدر خانم و مذاکره  ایشون با همسرم مدتی طول کشید و تمام شد و البته درب های سمت شاگرد هیچ کدوم باز نمیشن فعلا


برای خودم هم جالب بود که در تمام این مدت خونسرد بودم کاملا و صرفا برام مهم بود که دخترک نگران نشه و براش توضیح دادیم که تصادف پیش میاد و حتی زمانی که تصور می کردم خودم مقصرم (تحت تاثیر داد و بیدادهای راننده مقصر!) کاملا خونسرد داشتم فکر می کردم از کدوم حساب باید مبلغ خسارت رو بپردازیم و بعد چقدر منابع مالی برای تعمیر ماشین داریم و تقریبا استرس خاصی بهم وارد نشد و یک رکورد بود در تاریخ رانندگیم و بعدش از خودم راضی بودم


خیلی دیر به این نقطه رسیدم و شاید چهل سالگی برای رسیدن به این شعور خیلی دیر باشه ولی خب امیدوارم تداوم داشته باشه...

..................................


حاشیه اول؛ راننده ای که حواسش رو جمع نکنه، اینه آخر و عاقبتش! زمانی هم که دخترها برای هم ادا در میاوردن ایشون تمام حواسش به دخترهاش بود و بخشی از دلیل کم کردن سرعت من نگرانی از بی دقتی ایشون و نزدیک شدن زیادش به ماشین من بود.


حاشیه دوم؛ وقتی تصادف کردیم طبق معمول تعدادی کارشناس پریدن وسط که وای باز این زن ها دسته گل به آب دادن! خب من به افرادی با این سطح شعور چیزی نمیگم اما اون خانم واکنش جالبی داشت؛

 خانم همانطور که توی ماشین بود، برگشت به یکی شون گفت همه زنها مثل هم نیستن که، این احمق نمی فهمه (اشاره به من!) مثل آدم ترمز کنه!!  خب من خودم رو به نشنیدن زدم اما واقعیت این بود که به نظرم برخورد خیلی بدی بود...


حاشیه سوم؛ پدر اون خانم بسیار ادم مودب و منطقی اما به معنی واقعی رند بود! تلاش شدیدی کرد که با ارسال عکس ماشین ما به دوستی که ادعا میکردن صافکار هست نهایت خسارت رو دویست تومن جلوه بده و با دادن دویست تومن،  کارت و بیمه رو بگیره و برن، بهرحال همسرم نپذیرفتن و گفتن فقط چراغ راهنما و زه های بغل دویست تومن بیشتر میشه و کارت و بیمه رو نگه داشتن.

دیروز و امروز هم همسر  ماشین رو هرجا برای کارشناسی بردن، بین یک و دویست تا یک و نهصد تخمین خسارت زدن و اصلا خبری از عدد دویست تومن گفته اون پدر محترم نبود!


حاشیه چهارم؛ دخترهای اون خانم نشون دادن که متاسفانه بهره چندانی از ادب نبردن و به این فکر می کردم که چی باعث شده که چنین برخوردهایی نشون بدن...

به جز حرکات زشتی که در مقابل دست تکون دادن یک بچه چهارساله نشون میدادن، زمانی هم که مادرشون پیاده شده بود و زوایای مختلف ماشین ها رو بررسی میکرد شیشه رو پایین داده بودن و با کلماتی نظیر آشغال چادری! نکبت کور! اُسکل برو بشین پشت ماشین ظرفشویی!!! و فحش های بدتر که بهتره ننویسم شون، تلاش می کردن ناراحتی شون رو نسبت به من نشون بدن...


و حاشیه آخر؛ وقتی به همسر زنگ زدم فقط گفت شماها خوبین؟ و بعدش هم در مورد اینکه چند بار گفتم با بچه نشین پشت فرمون! هیچ گونه نطقی ارائه نکرد که خب حرکت بی نظیری بود! ولی خب بعید میدونم طاقت بیاره و حداقل یه بار در این مورد منبر نره...

مرد سال های دور...

حدود بیست سال پیش در چنین روزی، من و همسرم برای اولین بار همدیگه رو در یک جلسه نیمه رسمی اداری ملاقات کردیم

ایشون دیدشون به من یک ادم مزاحم و موی دماغ بود که تو کاری دخالت کرده که بهش ربطی نداره و لازمه بهش توضیح بدن که تو موضوعی که سررشته نداری وارد نشو!

دید من هم به ایشون ادمی بود که تعلل میکنه و کارها رو میذاره به امون خدا و چاره ای نیست جز اینکه من با تخصص نصفه نیمه و مطالعات تجربی وارد کار بشم و بخشی از اهمال کاری ایشون رو جبران کنم!

به بیان ساده هر دو با گارد محکم وارد جلسه شدیم،

البته ایشون تقریبا چیزی نگفت و همون طور که همین الان هم خیلی ساده از روی خیلی از مسائل به نظر من مهم و کلیدی، بی خیال عبور میکنه، فقط سعی کرده بفهمه در کدوم بخش ها خرابکاری کردم که اصلاحش کنه

اما من به رویه سال های جوانی (الان هم مطمئن نیستم کاملا  اصلاح شده باشم) شمشیر رو از رو بستم و نه تنها ایشون رو، بلکه همکار و معاونش رو هم کاملا شست و شو داده و با یک لیست بلندبالا از خطاهای نابخشودنی که خیلی هاش هم ربطی به مجموعه ما نداشت، همه رو از دم آویزون کردم.

همکارشون که بعدا از مخالفین اصلی ازدواج ما بودن تلاش کردن با بیان اینکه من خودم هم خرابکارم و بخشی از مشکلات ایجاد شده به دلیل کارهای اشتباه من بوده،  از کارشون دفاع کنن و در نتیجه من بیشتر عصبانی شدم و دعوا بالا گرفت حسابی


در انتها همسر حوصله اش سر رفت و همکار و معاون رو بیرون کرد و بدون اینکه اصلا طعنه ها و حرف های تند من رو بشنوه، یک لیست کتبی دقیق از مشکلات درست کرد و قول داد که ظرف نهایتا یک ماه  اصلاح میشن

کاری هم به این نداریم که تا محقق شدن قولش به صورت کامل بیش از یک سال زمان برد، اما خب برخورد من در اون جلسه باعث شد به مشکلاتی که مجموعه کاری ما با شرکت اون ها داشت به دقت رسیدگی بشه و بعد از هفت هشت سال همکاری دو مجموعه، دیگه چیزی پشت گوش نیفته

این ابتدای آشنایی ما بود با هم و زمانی که من مصمم بودم با فرد دیگری ازدواج کنم...

.

امروز که یک جورهایی سالگرد بود و یک زمانی حس و حال داشته باشم ادامه اش رو می نویسم...

دخترک کوچک؛ من برای تو چه کردم؟

اینکه قراره چطور دخترک کوچک رو تربیت کنم، چطور باهاش رفتار کنم، چی براش خوب هست و اساسا چی درست هست یا نادرست، یک سهم بسیار بزرگی از دلمشغولی های اغلب روزهای الانم هست...

و متاسفانه برای اینکه از بار عذاب وجدانم کم بشه ناچارم اینجا بنویسم و اعتراف کنم که اینکه نگران این موضوعات هستم و برای من دغدغه هستند، باعث نشده که بخوام تغییرات گسترده و  شاخصی تو روند کار و زندگیم ایجاد کنم

نه اینکه نخواسته باشم، واقعا نتونستم

وقتی تمام وقت سرکار هستم، همسرم به دلیل مشغله، مدل تربیتی و خانوادگی که داشته و خیلی دلایل دیگه (که ممکنه توجیه یا زاییده تفکر و تخیل من باشه) مسئولیت بسیار کمی رومیتونه تقبل کنه، وقتی بیماری یکی از اعضای خانواده ام من رو ناچار میکنه مدت طولانی از زمانم رو برای اون بگذارم و وقتی یک سری کارهایی هست که باید و باید انجام بشه و کسی جز من نیست برای انجام دادن شون؛

پس واقعا اینکه من نگران هستم منتهی به این نشده که اتفاق خاصی بیفته

خودم هم الان میدونم خوب توضیح ندادم و حداقل برای شفاف سازی ذهن خودم یک سری توضیحاتی روی اون می نویسم؛

همه چیزهایی که نوشتم یعنی؛

میرم سرکار و وقتی هم که خونه ام مدت طولانی از زمانم رو تو جلسات با همکاران، کلاس های آنلاین، بحث با استاد و دانشجو و همکار صرف می کنم و در عین حال تمام این مدت نگرانم که چرا برای دخترک وقت نگذاشتم، ولی ، ولی ، ولی هر کاری میکنم، هرقدر تلاش می کنم که از این کلاس، اون جلسه، صحبت و کلنجار با این همکار و اون پروژه و دانشجو بگذرم، واقعا نمیشه...

واقعا نشده تا حالا و صرفا تمام مدت اعصابم خورده...

فهرست و لیست کارهایی که دارم به هیچ وجه کوتاه تر نمیشه و فقط از روزی به روز بعد، از هفته ای به ماه بعد و از یک تسک به تسک بعدی منتقل میشه و حتی گاهی روزها به چندین صفحه میرسه و هیچ زمانی برای دخترک باقی نمیمونه...

نمیخوام اصلا توجیه کنم، میدونم که باید زمانی رو برای این دختر معصوم خالی کنم، ولی اینکه کروناست، اینکه مهدکودک ها از نظر من اصلا برای حضور بچه ها امن نیستند، اینکه نه میخوام و نه میتونم فرزندم رو مدت های طولانی منزل اقوام بگذارم بمونه، اینکه نمیتونم به پدرش فشار بیارم که باید یک زمانی رو خالی کنه که یا به دخترک برسه یا به من کمک کنه که زمانم خالی بشه،

و هزار تا اینکه و زیرا و برای دیگه؛ همه در کنار هم باعث شدن که این روزها همه زندگیم با عذاب وجدان و تلخی بگذره...

مادر خوبی نیستم

حتی پرستار خوبی هم نیستم...

کاش راه حلی براش سراغ داشتم...