چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

حکایت آن مرد (دومین یادداشت)

الامان که زمان می دود و من به اون نمیرسم...

میخواستم یکی دو روزه ادامه رو پست کنم که نشد و واقعا پوزش؛


تا اینجا نوشتم که مادر محترم دانشجو سوار ماشین شدند.

این رو هم عرض کنم که تخمین من بر اساس صدای ایشون اشتباه بود و خیلی مسن تر از چیزی بودند که تصور کرده بودم، بنظر به راحتی  هفتاد و اندی سال رو داشتند.

 ضمنا پسر دیگه اشون که برادر دانشجوی ما بودند هم، به عنوان راه بند! و راننده همراهشون بودند و بعدا یادم اومد که فرزندشون رو همون روز مدت طولانی در لابی و روی ردیف صندلی های جلوی اتاقم دیده بودم و گویا در حال گزارش زمان پاسخ دادن من به تلفن و خروج از دانشگاه و غیره به مادر محترم بودند!


سه -

نام دانشجو رو که فرمودند با اینکه با پسرشون هرگز درسی نداشتم اما دقیقا به ذهنم آمد که یکی از اقایان اساتید که با هم ارتباط نزدیکی داریم چند هفته قبل برام تعریف کرده بود که دو تا درس سه واحدی  رو با این دانشجو داشته و ایشون با اینکه بهترین دانشجوی کلاسش بوده، سر هر دو درس غیبت کرده و حالا مردد هست که با نمره اش چکار کنه و از من راهکار خواسته بود...


خب این همکار استاد بسیار سختگیری هست و ما یکی از دوره های تحصیلی دانشجویی رو با هم همکلاس بودیم و به خوبی ایشون رو می شناسم و اینکه دانشجو رو فرد بسیار قوی و باسوادی معرفی کرده بود در نگرش من نسبت به این فرد تاثیر زیادی داشت.

در واقع وقتی مادرش شروع به صحبت کرد من مطمئن بودم بحث التماس و درخواست های معمول برای یکی دو نمره اضافی و جلوگیری از مشروطی و این صحبت های مستهلک کننده همیشگی والدین دانشجوها نیست.

ضمن اینکه بحمدلله هیچ نوع کادو و کارت و هدیه و سوغاتی! که در واقع رشوه های اهدایی به اساتید هستند به همراه نداشت!


مادر محترم بدون صحبت های اضافه و مقدمه چینی، تعریف کردند که پسرشون به دلیل اختلافاتی که با خانواده همسرش پیش اومده (همسر پسرشون) زندانی هستند، اما ایشون نمیخوان کسی متوجه بشه و از من راهکاری می خواستند برای اینکه در خصوص درس و امتحانات شون مساعدت کنم و گفتند صدهامیلیون خرج وکیل کردند و قطعا بی گناهی پسرشون رو اثبات می کنند و الان به درخواست پسرشون به سراغ من اومدن که راهی برای دروس پاس نشده و امتحانات پیدا کنم.

مدارکی هم دال بر زندانی بودنشون  به من نشون دادند که البته اینقدر کوتاه و سریع بود که نتونستم مطلب خاصی جز اینکه به شکایت همسرو خانواده همسرشون در زندان هستند متوجه بشم و مشخص بود بیش از این هم نمیخوان توضیح بدن و تا همین جا هم بسیار معذب بودند.


بهرحال سکوت کردم و ازشون خواستم یک هفته ده روزی رو بهم مهلت بدن که تازه برم بررسی کنم ببینم وضعیت به چه شکلی هست و چه میشه کرد...

و ایشون گفتند هفته اینده دادگاه پسرشون برگزار میشه و امیدوارن تا اون موقع حکم بی گناهیش اثبات بشه و بتونه خودش بیاد و کمکی به حل مشکل بکنه.


مکرر و به همه مقدسات هم من رو سوگند دادند که هرگز کسی چیزی از این جریان متوجه نشه که حتی ممکنه روند دادگاه با مشکل روبرو بشه! (متوجه نشدم چرا این رو گفتند اما خب توضیحی هم علاوه بر صحبت هاشون نخواستم به حدی که معذب بود مادر بنده خدا)

بهرحال تا همین جا رو داشته باشید تا طی هفته های آینده یک سری چیزهایی در خصوص این دانشجو بنویسم...


چهار-

فردای اون روز صبح زود، مطابق انتظارم دعوای مدیر اموزش و ریاست به اتاق من هم سرایت کرد و هر دو در زمان های متفاوت اومدن و بیست دقیقه ای پشت سر دیگری صفحه گذاشتند و خودشون رو محق دونستن و هر کدام انتظار قطعی داشتن که به طرفیت شون وارد دعوا شده و فرد مقابل رو با همکاری هم پودر کنیم!

 و در هرحال مغزم رو از ابتدای روز با ظرفیت صد و پنجاه درصد به کار گرفتند...


القصه،  حدود ظهر  وقتی یکی از کارمندان آموزش داشتن اوقات فراغت شون! رو با یک پارچ چایی تو اتاق من سر می کردن و در خصوص جریانات مهیج دعوای ریاست و مدیریت با هم اخرین اخبار رو می فرمودند ( و صد البته که اومده بودن دقیقا مطلع بشن طرفین دعوا در اتاق من چه چیزهایی گفتن و به سایرین منتقل کنن!)   من هم در حال کار و تایید واحدهای معرفی به استاد دانشجوها بودم، به صورتی که اصلا جلب توجه نکنه و به شکل یکی از کارهای روتین جلوه کنه، از همکار پرسیدم که چیزی از وضعیت این دانشجو میدونه یا نه؛

که در کمال تعجب با هیجان سرکار خانم مواجه شدم و با یک نوع شادی خاله زنکی گفتن - عه خبرش به شما هم رسیده؟

گفتم خبر چی؟ آقای فلانی استادشون هستند و گفتند که دو تا درس ایشون رو سر کلاس نیومده و میخواستن ببینن میشه کاری براش کرد یا نه

گفت - یعنی شما خبر ندارین چی شده؟ از پلیس بازی ها چیزی نمی دونین؟!

و من که واقعا بی خبر بودم گفتم پلیس؟!! من فقط میدونم دو تا درس رو سر امتحان نیامدن!


و همکار خبرنگار و خبرچین گرامی! تعریف کردند که چند ماه پیش پلیس ها مکرر برای گرفتن یک سری اطلاعات در مورد ایشون میامدن دانشکده و با یک سری همکاران و حتی دانشجویان صحبت می کردند، ولی خب ایشون علیرغم کنجکاوی بالاشون موفق نشدن بفهمن تحقیقات در چه زمینه ای بوده ولی ذکر کردن که "حتما هرچی بوده باحال بوده!!!!"

بهرحال این مساله باعث شد بیشتر حساس بشم که چه اتفاقی افتاده و یحتمل یک جریان ساده مثل شکایت مهریه نمی تونست منجر به این جریانات بشه.

زمانی هم که جریان رو برای همسرم تعریف کردم، ایشون هم خیلی تاکید کردند که در این جریان بشدت محتاط برخورد کن و مراقب باش بازی نخوری، چون مشخص نیست که واقعا چه اتفاقی افتاده و دقیقا چرا سراغ تو اومدن. 


پ.ن یک-

ادامه ماجرا رو زمانی می نویسم که یک سری دیتای جدید و قابل توجه به دست آورده باشم! همین حالا هم بخش هایی از ماجرا رو متوجه شدم اما خب اجازه بدید کاملا به نتیجه برسه و بعد می نویسم...


پ.ن دو-  (یادداشت برای خودم)

واقعیت این هست که مدیر آموزش دوست دیرینه و چندین ساله من هست و تقریبا در تمام سال هایی که اینجا بودم کمک حال، راهنما و چیزی ورای همکار برای من بوده و ارتباط بسیار خوب و دوستانه ای هم با همسرم دارند،

خصوصا سال های اول حضورم در اینجا که میانگین هفته ای یک بار خطر افتادن در دام دردسرهای دانشجویان و تله های همکاران رو داشتم، به حدی لطف و راهنمایی های ایشون موثر بود که اگر خدای نکرده در یکی از چالش ها بدون کمک و دیدگاه های ایشون پیش می رفتم قطعا همکنون نزد سایر همکاران اخراجی و توبیخی داشتم آب خنک میل می کردم!


 اما، مساله این هست که سبک کاری و شیوه پیشبرد امور ریاست دانشکده، خیلی بیشتر با روحیات و خلقیات نسبتا سختگیرانه من هماهنگ هست و

 متاسفانه بخش بسیار بزرگی از مشکلات دانشکده و دردسرهایی که دانشجویان با اون ها دست و پنجه نرم می کنند رو ، ناشی از  اهمال کاری، عدم سختگیری، از کنار مشکلات با شوخی و خنده و بی خیالی گذشتن های همین آقای محترم مدیر آموزش میدونم

و باز هم، با اینکه به ندرت ماهی میگذره که در اون حداقل یک جر و بحث سنگین با ریاست دانشکده نداشته باشم، اما سختگیری و دقت و عملکرد این مرد برای من بسیار قابل تقدیر هست.

امیدوارم فرصت و حوصله کنم و از دعواهای این دو نفر و گاه ما سه نفر یک چیزهایی بنویسم...



حکایت آن مرد (بخش نخستین)


یک -


 ظهر نزدیک ساعت برگشت به خونه تلفنم زنگ خورد و وقتی دیدم ناشناس هست جواب ندادم، اما شش هفت بار پیاپی تماس گرفت و بعد چندین پیام که بالاخره ناچارا نگاهی به پیام ها انداختم و دیدم التماس های مکرر که جواب بدین لطفا ، همون لحظاتی که داشتم پیام ها رو می خوندم مجدد همون شماره تماس گرفت  (بعد متوجه شدم که فرزند دیگه اشون جایی در لابی نشسته بودند و من رو تماشا می کردند و به محض اینکه گوشی رو دست گرفتم به مادر اطلاع دادند که الان تماس بگیر)

بهرحال این بار به تماس  پاسخ دادم، یک خانم جا افتاده ای پشت خط بودند که خودشون رو مادر یک دانشجو معرفی کردند و گفتند یک مساله بسیار حیاتی پیش اومده و خواهش و تمنا که پیش از رفتن به خونه فقط پنج دقیقه و در مکانی غیر از دانشگاه با ایشون صحبت کنم، از همون بدو امر هم التماس که لطفا الان نپرسید کدام دانشجو و میان خودشون رو معرفی می کنند حضوری

گفتم خب بفرمایید من که دارم با شما صحبت می کنم، گفتند نه حضوری باید باشه و نمیتونم با تلفن مطرح کنم

با اینکه سابقه خوبی از این سبک ملاقات ها نداشتم و تا حد زیادی تصور می کردم مساله به نمره و شرایط تحصیلی یک دانشجو برمیگرده که خانواده اش برای گرفتن نمره واسطه شدند، اما به دلیل التماس های این خانم که مسن هم بودند و البته خستگی زیاد ساعت های انتهایی کار و عدم توان چانه زنی، با اکراه درخواست شون رو پذیرفتم اما پیش از اونکه دهان بگشایم و بگم زمان ندارم جایی غیر از دانشگاه بیام، خودشون گفتند بعد از ساعت کاری سر کوچه ای که پارکینگ دانشگاه واقع شده کافیه یک لحظه ترمز کنم!

همون لحظه همکاران بخش اموزش با سر و صدا اومدن داخل اتاق و دیگه فرصتی برای مخالفت هم نداشتم و پذیرفتم. اون لحظه هم به این فکر نکردم که چرا ایشون اینقدر دقیق باید ساعت رفت و آمد من رو بدونند که اغلب هم نامنظم هست و حتی خودم هم هیچ وقت نمیدونم تایم کارم کی تمام میشه و میتونم بزنم بیرون...

بهرحال بعد از اون تماس هم درگیر جریان بحث و در واقع بهتر هست بگم دعوای سنگین مدیرآموزش با ریاست دانشکده شدم و اظهار نظرات همکاران و غیبت و صحبت و راه حل های بی فایده و مشکلات پیش رو تحلیل و بررسی شد و کلا زمان و ذهن آزادی نداشتم و موضوع تلفن از خاطرم رفت...


دو-


دو سه روز بود ماشین یک علائم نگران کننده ای نشون می داد و با توجه به اینکه همسر خیلی درگیر کار بود چیزی بهش نگفته بودم که از زمان اندک خوابش بزنه و بره سراغ ماشین من،  فقط یک بار فرصت کرده بودم به پدرم بگم که ماشینم اینطور شده و ایشون گفتند چیزی نیست همسرت وسواس هست تو هم سخت گرفتی!

برادرم هم کلا الان در شرایطی هست که گفتن هر مساله ای بهش میتونه یک چالش جدی و اساسی درست کنه فلذا از ایشون پنهان کردم. البته مطمئن هم نبودم خیلی جدی باشه

اما اون روز خاص ، موقع برگشت به خونه ماشین توی رمپ پارکینگ دانشگاه خاموش شد و چند بار استارت زدم تا روشن شد مجدد و بعد هم با اینکه گاز می دادم سرعت به بیش از سی کیلومتر نمی رسید، بهرحال در حالی که ذهنم درگیر ماشین و نگرانش بود و داشتم دودوتا چهارتا میکردم که الان به یکی از چند گزینه همسر یا همکار یا برادر زنگ بزنم درست هست یا نه،  که یک آقای جوان جلوی ماشین دست تکون داد و مجبور شدم ترمز کنم، بعد یک خانم از پشت یک ورودی خانه بیرون اومد (دقیقا کمین کرده بودن!) و زدن به شیشه، من هم کمی ترسیده و با احتیاط شیشه رو کمی پایین دادم و ایشون که خودشون رو به عنوان مادر دانشجو معرفی کردند تازه یادم اومد که قرار سر کوچه ای رو باهاشون ست کرده بودم!

بهرحال سوار شدن و همون جا زدم کنار  و به علامت اینکه عجله دارم ماشین رو روشن نگه داشتم که عرایض شون رو بفرمایند!


زمانی برای نوشتن ادامه ندارم و به شرط حیات ان شاء الله، ادامه رو برای پست های آتی میگذارم...


پ.ن

چند روز پیش رفتم یک سری کتاب های مشاوره مادرم رو به همکار و دوست صمیمی شون بدم و ایشون یک تایمی به من مشاوره دادند و یکی از کارهایی که اکیدا از من درخواست کردند ارتباط بیشتر با دوستانم بود که چون این قضیه بنا به دلایلی مقدور نیست، از من خواستند روزانه و روزمره نگاری کنم.

این پست رو به همین دلیل نوشتم و امیدوارم بتونم این رویه رو ادامه بدم و بیش از اون امیدوارم بتونه تاثیری در حال و احوالات خاکستریم داشته باشه...

دیگه عسل نخوریم!

موقت نوشت؛ کامنت های پست قبل زیاد هستند و هنوز سراغشون نرفتم و هیچ کدوم تایید نشدن، به زودی یک فکری برای رمز و کامنت ها میکنم، ببخشید.


همسر برادرم  هر چند هفته یکبار که برادرم میرن ماموریت، میان شب ها منزل مادرم و گاهی هم منزل من میمونن، که شب تنها نباشند.

دیروز که رفته بودم دنبال دخترم، ایشون هم که دو سه روزی هست اونجا هستن، از پشت سر مادرم اشاره کردن که یه لحظه بیا تو کارت دارم

من هم با اینکه عجله داشتم و قبلش هم به تعارف مادرم گفته بودم ابدا نمیتونم بمونم، ناچار رفتم داخل ببینم چی شده

 

ادامه مطلب ...

واگذار کن و برو

زندگیت را...


همکار دوست داشتنی و شر و شیطانی دارم که چندان با هم ارتباطی نداریم، بخش های کاری ما هم از هم کاملا جداست و به ندرت شاید هفته ای یک بار گذرمون بهم میخورد.

چند هفته ای بود که متوجه بودم خیلی ساکت و گرفته هست و سکوتش تمام بخش محل کار ایشون رو به سکوت کشونده بود.

یکی دو بار که با ایشون کار داشتم از سر ادب و البته کمی نگرانی برای حالش، پرسیدم حالت خوبه؟ اگر کاری از دست من برمیاد بهم بگو لطفا اما با بغض لبخند میزد و من هم به دلیل اینکه صمیمتی نداریم اصرار نمی کردم...

  ادامه مطلب ...

وقتی ناچاری سکوت کنی...

یکی از سخت گیری های من به خودم در نوشتن ها این هست که گاهی فراموش می کنم این وبلاگ یک دفتر روزانه نویسی هست، یادم میره یک علامت ضربدر اون بالا هست که میشه بستش و رفت...

  ادامه مطلب ...

من حساس هستم شاید...

چشم های من از قدیم الایام و از وقتی خیلی کم سن و سال بودم ضعیف بوده و این سال های اخیر خصوصا از وقتی دخترم به دنیا اومد و تایم زیادی از کار و درسم به شب ها شیفت شد، ضعیف تر شده و من جزو صنفی هستم که تمام اوقات بیداریم رو با عینک سپری می کنم، باید این کار رو بکنم البته...

چند وقتی بود که با همین عینک ته استکانی هم دچار مشکل شده بودم و خطای دید نه چندان کمی تو مشاهده تابلوها و مسیرها داشتم و حتی مدت زیاد نمی تونستم تو کلاس های آنلاین به مانیتور خیره بشم و همه چیز در برابر چشمم به رقص درمی آمد...

این رو هم بگم که ابدا زمانی برای مراجعه به چشم پزشک نداشتم و مدام می افتاد عقب

  ادامه مطلب ...

لطفا دخترانتون رو بی ادب بار نیارید که برای خانواده همسرشون مشکل ساز بشن...

با خانواده همسر مشکلات متعددی داریم، از دخالت های بی انتهای منجر به جر وبحث های شدید خانواده ما و خانواده اون ها (یعنی این بحث ها فیمابین من و همسرم نیست و ما هر دو معتقدیم حق دخالت در این امور رو ندارند و مشکلی در این خصوص با هم نداریم) بگیرید تا تماس های مکرر و مزاحمت های خانواده همسرم برای خانواده من، که چند چشمه از اون رو فرصت کنم کم کم می نویسم...


چند هفته  پیش پدر همسرم پشت تلفن به دخترکم گفته بودند میام خونه شما و می خورمت (یه شوخی ساده مصطلح از طرف یک پدربزرگ که خب هیچ ایرادی هم نداره) ، دخترکم هم جواب داده بود که نه من دوست ندارم شما منو بخورین (یه جواب بچه گانه از یک کودک سه ساله که همه چیز رو زیادی جدی میگیره)

تا اینجای ماجرا مشکل خاصی نبود...


لازم هست این رو هم ذکر کنم که الحمدلله زمانی که این اتفاق میفتاد من با یکی از دانشجوها قرار داشتم که پروژه رو در خارج از تایم دانشگاه به من تحویل بدن و اصولا خونه نبودم و همسرم که تو خونه کنار دخترم بودن، با برادرشون کاری داشتن، تماس گرفته بودند منزل پدری و بعد پدرشون هم گفته بودند گوشی رو بدید با نوه ام صحبت کنم...

همه چیز خیلی عادی و طبیعی هست و اصلا این جریانات نمیتونه ارزش تعریف کردن داشته باشه تا زمانی که...


پدر همسرم حدود یک هفته  بعد از اون تاریخ با مادرم تماس گرفته بودند که مادرم که اغلب گوشی شون سایلنت هست متوجه نشده بودن...

بعد با خواهرم تماس گرفته بودند، هم تماس تلفنی و هم از طریق واتساپ

روز جمعه ساعت حدود یک ظهر،

خواهرم نماز میخوندن و در همین فاصله ایشون دو بار به خونه پدرم و یک بار دیگه هم به موبایل مادرم  تماس گرفته بودند...

گوشی تلفن بیسیم شارژ نداشته و در اتاق مهمان طبقه دوم توی شارژ بوده و لذا مادرم توی آشپزخونه صدا رو نمی شنیده

گوشی تلفن پذیرایی هم وصل نبوده و تلفن خونه رو خواهرم می شنیده که مدام زنگ میخوره اما نماز میخونده و لازمه بگم که بشدت کند و آرام نماز میخونه...

خب وقتی این حد از پیگیری وجود داره قاعدتا کار بسیار مهمی بوده ، نه؟ این تصور در شما هم ایجاد میشه؟


درنهایت، خواهرم  با استرس زیاد نمازش رو تمام کرده که چی شده که مدام تلفن ها داره زنگ میخوره و وقتی جواب میده، پدر همسرم با عجله و هیجان میگن که مادرتون کجاست، من هرچی زنگ میزنم پیداشون نمیکنم، به گوشی پدرتون هم زنگ زدم جواب نداد. (پدرم منزل نبودن و در اتوبان تلفن شون انتن نداشته)

خواهرم بنده خدا تصور میکنن که اتفاق وحشتناکی افتاده و با استرس میرن گوشی رو میدن به مامان جان...


و  بعد پدر همسرم هوار و هوار! که دختر شما به ما خیلی ظلم میکنه و ما از دستش جون به لب شدیم!!

مادرم میدونستن که من چند ماهی هست بابت دعواهایی که راه انداختند و فحاشی که به همسرم کردند باهاشون صحبت نمی کنم تلفنی و با تعجب گفتن چی شده؟ من خبر ندارم...

و پدر محترم همسر، یک مرد حدود هفتاد ساله که حدود چهل سال سابقه مدیریت یک نهاد مهم رو دارند و تحصیلات بالا و نویسنده کتاب هستند، فرمودن؛ دخترتون به نوه ام یاد میده که با من مقابله کنه!!!!!!!!


مادرم متحیر بدون اینکه جزییات رو بدونن میگن که نوه ما و شما اصلا در سنی نیست که بتونه یاد بگیره این کارها رو و اشتباه تصور می کنید و سو تفاهم شده حتما...

اما ایشون میگن که نه من هر بار به دختر کوچولو میگفتم بخورمت ایشون میگفتن منم میخورمت!!!! بعد این بار گفتم، مادرش کنارش بوده و بهش گفته که نباید بذاری بخورنت!!!!!!!!


من ترجیح میدم ادامه این مکالمه و جریان رو ننویسم چون واقعا تا همین جا هم برای ساخت یک کلیپ طنز کفایت میکنه، اما این بخش ها رو نوشتم که به یادگار بمونه و البته کم کم با فضایی که در اون زندگی می کنم آشنا بشید...

اما اینکه من با تحصیلات و شغلی که دارم، در سنی که هستم و با وجود همه مشکلات و دغدغه های کاری و تحصیلی، همچنان درگیر تفکرات خاله بازی این افراد هستم و متاسفانه خانواده ام هم درگیر شدند، حتی برای مشاوری که برای تراپی گاهی پیش ایشون میرم جالب هست...


تنها نکته جالب این هست که پدر همسرم به فرزندشون (همسر بنده) گفتن در خصوص اینکه شما میگین مادرش خونه نبوده حرفتون رو باور نمی کنم!  مشخص بود که یک نفر از آن سوی خط داره به ایشون دیکته میکنه که چی بگه!!!

لازمه ذکر کنم که دخترم ابدا در سن و فهمی نیست که بتونه جملات رو و به قول ایشون دیکته ها رو حتی درست درک کنه، چه برسه به اینکه بیان کنه...


و به مادرم هم گفتند، من یک هفته ست دارم شبانه روز به این جمله بسیار بی رحمانه ای!!! که نوه ام به من گفت فکر می کنم و بعد صلاح دیدم به شما بگم که دخترتون رو تربیت کنید!!!!!

عنایت دارید که دختر مادرم (یعنی بنده) الان چهل سال سن دارن!


و حالا اینکه چرا ایشون اینقدر هیجان داشتن که روز جمعه ظهر با تماس های مکرر و هیجان زده درخواست تادیب من رو داشتن هم بماند...


بهرحال، روزگارست و میگذرد...

تصادف و حاشیه هاش...

چند روز پیش تو مسیر برگشت به خونه رفتم دنبال دخترک که با خاله اش به قول خودش رفته بود گردش و تفریح...

خاله رو بردم اون سر دنیا سر کوچه منزل بابام پیاده کردم و برای اینکه گیر تعارف ها و بمون اینجا نیفتم تو کوچه نرفتم، خواهر که رفت تو خونه،  اول گوشی رو خاموش کردم که کسی زنگ نزنه که تا نرسیدی به اتوبان دور بزن برگرد!

بعد تکلیفم رو با دخترک روشن کردم که میشینی تو صندلیت و تکون هم نمیخوری! چند تا کتاب هم گذاشتم دم دستش و گوشیم رو هم که خاموش بود بهش نشون دادم که بهانه نگیره...


نزدیک های خونه که از اتوبان میفتیم تو خیابون اصلی، تو آینه دیدم که دخترک داره با هیجان با یکی از سرنشینان ماشین های بغلی بای بای میکنه، البته حرکت جدیدی نیست ولی خب جالبش این بود که دو تا دختری که تو اون ماشین بودن و به نظر هم دوازده سیزده ساله میومدن به جای بای بای کردن برای یک بچه چهار ساله شکلک های عجیب و از نظر من زشتی درمیآوردن! زبان درآوردن، دماغ کج کردن و حتی تف کردن!


بهرحال اهمیتی ندادم ولی حدود یکی دو کیلومتری این روند ادامه داشت و راننده ماشین هم که خانوم بود، پابه پای ماشین ما می اومد و به حرکات بچه ها می خندید، من دیدم این جریان ادامه داره و دخترک هم داره تلاش میکنه ادای اون ها رو دربیاره سرعت رو کم کردم که رد بشن و برن.


یه خورده بالاترش هم دم داروخانه ایستادم و پرسیدم قرص همسر رو دارن که الحمدلله نداشت و باز رفتیم به سمت خونه که دیگه فقط یکی دو تا فرعی مونده بود بهش..

سر دوربرگردونی که میره تو فرعی خونه ما، ایستاده بودم که ترافیک رد بشه و بپیچم، یه لحظه سرم رو برگردوندم و دیدم یه 206 با سرعت داره میاد تو در، دستم رو گذاشتم رو بوق و بوق 206 هم که کانه بوق نیسان، صدای واضح و پر ابهتی داره ولی متاسفانه راننده ابدا متوجه نشد و سرعتش رو هم حتی کم نکرد و محکم اومد توی در جلو و لازم به ذکره که صدای مهیبی هم داد...


من بدون اینکه حواسم باشه به ماشین، کمربند رو باز کردم و دخترک رو از صندلیش کشیدم بیرون که ببینم چیزیش نشده باشه و حالش خوب باشه ، بعد که دیدم خوبه و زیاد هم نترسیده همونطور که بغلم بود پیاده شدم و تازه دیدم که ماشینی که زده، همون 206ی هست که دو تا دختر نوجوان توی اون بودن...

ماشینش با زاویه خورده بود به در ماشین ما و درش به دلیل فاصله کم با ماشین ما باز نمیشد، بهش علامت دادم که تکون نخور و در میان نظرات کارشناسی حضار و بوق های پی در پی کسایی که تو ترافیک مونده بودن چند تا عکس گرفتم و اشاره کردم که بزنیم بغل


کنار خیابون که ایستادم، با عصبانیت پیاده شد و گفت خانوم کجا میایستی؟! وسط خیابون جای ایستادنه؟!

گفتم سر پیچ ایستاده بودم که مثل شما بپیچم توی فرعی دیگه! گفت بهرحال من خسارتم رو تا آخرش از شما میگیرم

گفتم مگه من عرض کردم خسارت نمیدم؟ افسر بیاد و کروکی بکشه من همین امشب میدم خدمتتون

البته ماشینش به جز یک کمی گوشه سپر که رفته بود داخل، چیزی نشده بود و ماشین من زیاد خسارت دیده بود


زنگ زدم و خوشبختانه همسر خونه بود و پنج دقیقه هم نشد که خودش رو رسوند، با قاطعیت هم گفت که اون مقصر هست اما حرفی نزد بهش، اون خانم هم تماس گرفت که همسرش بیاد ولی فردی که اومد یک مرد جاافتاده مسن بود که به نظر پدرشون میامد، دخترها هم دیگه شکلک در نمی اوردن البته حرف های زشتی میزدن به من!  و به اون خانم که گویا مادرشون بود اصرار میکردن ما رو ول کنه و بریم خونه، اما مادرشون گفت باید خسارت بگیرم و صبر کنین!


بهرحال افسر اومد و یک بار ازمن و یک بار از ایشون خواست جریان رو تعریف کنیم و گفت ایشون مقصر هست، وقتی خانم اعتراض شدید کرد عکس ها رو نشون دادیم و باز گفت که ایشون مقصر هست و کارت و بیمه نامه اشون رو به ما داد و در نهایت وقتی پدرشون رسیدن هم با دیدن عکس ها گفت که مشخصه کی مقصره


بهرحال این ماجرا تا اومدن پدر خانم و مذاکره  ایشون با همسرم مدتی طول کشید و تمام شد و البته درب های سمت شاگرد هیچ کدوم باز نمیشن فعلا


برای خودم هم جالب بود که در تمام این مدت خونسرد بودم کاملا و صرفا برام مهم بود که دخترک نگران نشه و براش توضیح دادیم که تصادف پیش میاد و حتی زمانی که تصور می کردم خودم مقصرم (تحت تاثیر داد و بیدادهای راننده مقصر!) کاملا خونسرد داشتم فکر می کردم از کدوم حساب باید مبلغ خسارت رو بپردازیم و بعد چقدر منابع مالی برای تعمیر ماشین داریم و تقریبا استرس خاصی بهم وارد نشد و یک رکورد بود در تاریخ رانندگیم و بعدش از خودم راضی بودم


خیلی دیر به این نقطه رسیدم و شاید چهل سالگی برای رسیدن به این شعور خیلی دیر باشه ولی خب امیدوارم تداوم داشته باشه...

..................................


حاشیه اول؛ راننده ای که حواسش رو جمع نکنه، اینه آخر و عاقبتش! زمانی هم که دخترها برای هم ادا در میاوردن ایشون تمام حواسش به دخترهاش بود و بخشی از دلیل کم کردن سرعت من نگرانی از بی دقتی ایشون و نزدیک شدن زیادش به ماشین من بود.


حاشیه دوم؛ وقتی تصادف کردیم طبق معمول تعدادی کارشناس پریدن وسط که وای باز این زن ها دسته گل به آب دادن! خب من به افرادی با این سطح شعور چیزی نمیگم اما اون خانم واکنش جالبی داشت؛

 خانم همانطور که توی ماشین بود، برگشت به یکی شون گفت همه زنها مثل هم نیستن که، این احمق نمی فهمه (اشاره به من!) مثل آدم ترمز کنه!!  خب من خودم رو به نشنیدن زدم اما واقعیت این بود که به نظرم برخورد خیلی بدی بود...


حاشیه سوم؛ پدر اون خانم بسیار ادم مودب و منطقی اما به معنی واقعی رند بود! تلاش شدیدی کرد که با ارسال عکس ماشین ما به دوستی که ادعا میکردن صافکار هست نهایت خسارت رو دویست تومن جلوه بده و با دادن دویست تومن،  کارت و بیمه رو بگیره و برن، بهرحال همسرم نپذیرفتن و گفتن فقط چراغ راهنما و زه های بغل دویست تومن بیشتر میشه و کارت و بیمه رو نگه داشتن.

دیروز و امروز هم همسر  ماشین رو هرجا برای کارشناسی بردن، بین یک و دویست تا یک و نهصد تخمین خسارت زدن و اصلا خبری از عدد دویست تومن گفته اون پدر محترم نبود!


حاشیه چهارم؛ دخترهای اون خانم نشون دادن که متاسفانه بهره چندانی از ادب نبردن و به این فکر می کردم که چی باعث شده که چنین برخوردهایی نشون بدن...

به جز حرکات زشتی که در مقابل دست تکون دادن یک بچه چهارساله نشون میدادن، زمانی هم که مادرشون پیاده شده بود و زوایای مختلف ماشین ها رو بررسی میکرد شیشه رو پایین داده بودن و با کلماتی نظیر آشغال چادری! نکبت کور! اُسکل برو بشین پشت ماشین ظرفشویی!!! و فحش های بدتر که بهتره ننویسم شون، تلاش می کردن ناراحتی شون رو نسبت به من نشون بدن...


و حاشیه آخر؛ وقتی به همسر زنگ زدم فقط گفت شماها خوبین؟ و بعدش هم در مورد اینکه چند بار گفتم با بچه نشین پشت فرمون! هیچ گونه نطقی ارائه نکرد که خب حرکت بی نظیری بود! ولی خب بعید میدونم طاقت بیاره و حداقل یه بار در این مورد منبر نره...

مستاجر دوست داشتنی و صاحب خانه بی وجدان...

خدای بزرگ! باز من افتادم روی دور ننوشتن که البته این مدت ناشی ازشرایط نامناسبی بوده که در اون قرار داشتم؛

از بیماری دخترم و بستری شدن های مداوم مامانم گرفته تا درگیری ها یا بهتره بگم خوددرگیری هایی که با رژیم و کاهش وزن و ورزش داشتم...

اما الان چیزی که باعث شد بنویسم یک ذهن پر از تفکرات متناقض و پیچیده هست...

دلم می خواد بنویسم شون و از طرفی هم مطمئن نیستم که نوشتن چقدر میتونه به ساماندهی ذهنم کمک کنه...

اولین موضوعی که با اون دچار چالش هستیم مستاجر عزیز هست!


مرد جوان خیلی متشخصی که بیش از یک سال هست کرایه نداده، شارژ و هزینه های ساختمان رو (اون بخش هایی رو که مستاجر باید بپردازه طبعا و نه سهم ما رو!) نمیده، قبض های آب، برق، تلفن و گاز رو متقبل نمیشن ایشون، حتی بخشی از چک پول پیش رو هم هنوز نپرداختن و البته در کنار تمام این موارد؛ بسیار ظاهر خوش اخلاق و همیشه شرمنده ای از خودش نشون میده،  ماه هاست که به ما میگن که بالاخره سرمایه گذاری شون تو بورس یا ماشین به زودی به بازدهی میرسه و اجاره ما رو میدن و البته خیلی هم اظهار ناراحتی میکنن که نتونستن محبت ما رو جبران کنن!


حالا ما قرار هست به حرف های اطرافیان توجه نکنیم که خبر میارن و میبرن، اما مدیر ساختمون که مرد خیلی متشخصی هستن و یک پزشک دنیا دیده و مسن و البته از ابتدا مخالف اجاره دادن این ملک به این آقا بودن، چندین بار برامون تعریف کردن که خانم این آقا تعریف از سرمایه گذاری های صد و دویست میلیونی در بورس میکنه و خود این فرد با ماشین های متعدد رفت و آمد داره و خب دادن اجاره ای که خیلی هم از عرف ساختمان پایین تر هست نباید براشون دشوار باشه...


لازمه بگم که عالم و آدم از خانواده گرفته تا همسایه ها اخیرا ما رو مسخره می کنن که دو تا ساده لوح هستیم و گرفتار یک مرد رند به معنی واقعی کلمه شدیم...

و این وسط ما بین اخلاق و وجدان و شرایط سخت زندگی خودمون و ایشون و ده ها پارامتر مختلف سردرگم هستیم...


این رو هم لازمه بگم که چند بار از ایشون خواستیم خونه رو تخلیه کنه و فرمودن که دیگه پول پیشم که دست شما بوده تمام شده و من هم پولی ندارم به کسی بگم و ناچارم همین جا بمونم! و جوری هم این موضوع رو عنوان کردن که گویا ما مقصر هستیم که پول پیش اندک شون تمام شده و باید شرمنده هم باشیم...

حالا جالب اینجاست که خودشون مستحضر هستن که ما خونه رو با وام های سنگین خریدیم و قرار بود اجاره خونه پول وام ها رو بده که عملا هیچی دست ما رو نمیگیره و قصد داریم خونه رو بفروشیم.

یک چیز جالب هم این بار بین عرایض شون به همسرم گفتن و می نویسم که فراموش نکنم؛

فرمودن پدر خانمم گفته نکنه صاحب خونه اتون در حد یک اجاره خونه هم نمیخواد تو این شرایط اقتصادی ایران به یه هموطنش کمک کنه!!!!!

حالا اینکه این حد وقاحت و خوش رویی رو خودشون دارن یا واقعا پدر همسرشون فرمودن نمیدونم، اما خب مساله مهم اینه که ما گیر افتادیم این وسط...

به چنین همسایه ای چی میگن؟!

امروز سومین روزیه که یک همسایه ی فاقد فرهنگ و شعور زندگی شهری، ماشینش رو دقیقا پشت ماشین ما میگذاره و من و همسر با اسنپ میاییم سرکار

روز اول رفتیم سر صبح به یکی دو تا از همسایه ها که مدیر ساختمون گفت احتمالا واسه اوناست سر زدیم گفتن نه، عصر که برگشتیم ماشین نبود

روز دوم یادداشت گذاشتیم و یکی دو ساعت بعد که خواهرم اومده بود ماشین رو برداشته بودن و البته توی پارکینگ مجتمع هم نبودش که بریم سروقتش

روز سوم هم که امروز باشه به نحو جالبی یادداشت ما رو از پشت برف پاکن برداشته بود گذاشته بود روی داشبورد طوری که کاملا دیده و خونده بشه، یعنی اینکه دیدم نوشته شما رو ، و باز هم پشت ماشین ما پارک کرده بود!!

به همچین فردی جز انسانی بدون درک و شعور کافی چی میشه گفت دقیقا؟

با احتساب امروز نزدیک دویست تومن هزینه اسنپ مون شده و هر روز کلی اعصاب خوردی و تلفن و سر زدن به همسایه ها...

.

دیروز  عصر که از سرکار برمیگشتم مدیر ساختمون که بسیار باهوش و بادرایت  تشریف دارن ( یه بار فرصت بشه از شاهکارهاش می نویسم) ،  من رو تو لابی رویت کردن و فرمودن این ماشین مزاحمه رو صبح دیدمش از دور، میدونی چقدر از ماشین تون فاصله داره؟ گفتم یک متر کمتر ، گفت یه کمی برو جلو دنده عقب بیا بکوب به ماشینش!!!!

عرض کردم؛ بعد ماشین خودمون داغون نمیشه؟

جناب فرمودن که ؛ آخه ماشین شما دیگه نفسای آخرشه ،  اون ماشینش صفره!!!!

گفتم اولا که حالا ماشین مون هرچی که هست فعلا همین لگن رو داریم! بعد هم فقط چراغ عقب 206 بشکنه من 400 پیاده میشم، اینجوری که بکوبم به اون که ماشین بدبختمون عمرشو میده به شما!  اساسا هم مجازات باید با جرم منطبق باشه، الان من بکوبم به ماشینش که فقط ده تومن از رو قیمت صفرش میفته !


فرمودن :ببین دخترم (حالا من نهایتش ممکنه ده سال ازش جوانتر باشما نه بیشتر!) این آدما رو باید ادب کرد، یه بار یه بلایی بیاد سر ماشین صفرش تا اخر عمر ماشینشو سرجای درست میذاره!

بهرحال دیگه ترجیح دادم با فردی با این روحیات و سطح هوشی بالا بیشتر از این تعامل نکنم، ولی خب به قول همسرم بعضی راننده ها رو فقط یه نیسان آبی درستشون میکنه...

این رو هم فراموش کردم بگم که دیشب نزدیک دوازده همسر رفت ببینه یه وقت باز ماشینه نباشه، که نبود!

یعنی یه مجنونی نیمه شب میاد ماشین رو میذاره پشت ماشین ما و میره!! دیوانست یا آزار خاصی داره خدا میدونه....

دکتر دکتر میکنن ولی هنوز هیچی نیستی :(((

باز افتادم رو روال ننوشتن!

خیلی سعی می کنم بنویسم اما فرصتش پیش نمیاد...

علی الحساب ماوقع خاله زنکی همین الان رو بذارم که بعد یادم نره؛

.

امشب برادرهمسر زنگ زده بود یک چیزی رو در مورد کارش از من بپرسه، بعد که خوب پرسیده و کامل توضیح دادم که روند کار به چه صورت هست (ما رشته های مشابه تحصیلی داریم) گفت خودم میدونم و اینا که میگی اشتباهه :|||| 

.

گفتم کجاش اشتباه هست؟ من شش ساله این مبحث رو درس میدم، اینایی که گفتم نظریه فلان کتابه،

گفت اون کتابه که همه اش مزخرفه ! من خودم یه نگاهی بهش انداختم چرت بود (کتابی که میگه یکی از منابع خیلی مهم و مرجع در رشته های ماست)

گفتم  من که اولش گفتم دارم با نظریه فلانی بهت میگم، تو که قبول نداشتی اینو چرا وقت منو میگیری؟

فرمودن میخواستم ببینم دکتر دکتر میکنن ، چیزی هم بارت هست یا نه!!!! 

.

تصور کنین ایشون برادر حدودا چهل ساله همسر محترم ما هستن!  مدرک دلیل بر سواد نمیشه اما بهرحال ایشون کارشناس دانشگاه آزاد یکی از شهرستان های دور افتاده و بنده دکترای دانشگاه دولتی تهران هستم و نه اینکه بیشتر میدونم، اما حداقل به دلیل اینکه مجبور بودم کنکور بدم چهار کتاب بیشتر خوندم !

.

بهرحال هیچی نگفتم که بحث ادامه پیدا نکنه و بیشتر منو نکوبه، آدم بشدت حاضر جواب و البته بی تربیتیه که اگه رو مودش باشه به مامان و باباش هم رحم نمیکنه و توهین میکنه بهشون

البته حرف های آخرش رو که الکی رفتی دکتر شدی و اندازه کارشناس اداره ما نمیدونی! و اینا رو با خنده میگفت ولی کلا سیاستش تو تحقیر کردن و له کردن آدم ها با خنده و شوخیه...

کلا سکوت کردم و فقط نقشه قتل برادرش (همسرم بخت برگشته رو) داشتم تو ذهنم می چیدم که مادر محترمشون اومدن پای تلفن و به بهانه احوالپرسی شستن منو انداختن روی بند، اینو دیگه نه وقت دارم نه اعصاب که بنویسم...

.

مقاله ام نصفه نیمه ست، کارهام مونده، کلا دپرسم

منتظرم یه معجزه ای، کمکی ، هلپی چیزی بیاد سراغم وگرنه از دست خودم الان کاری برنمیاد...

چرا تو چهل سالگی هنوز هیچی نیستم؟  کلا هم فکر می کنم جدا از جنبه کرم ریختن برادرهمسر، من دقیقا هیچی نمیدونم... :(((

دو - این چه اسمیه

یک شعری بود که من عاشقش بودم...

الان دقیقا نمی دونم هنوز عاشقش هستم یا نه! چون به این کشف رسیدم که از ساخته و پرداخته های فضای مجازی هست و حقیقت نداره

خیلی دردناکه ادم بفهمه عاشق یک چیز فیک بوده! ولی خب بهرحال الان ا ونقدر چیزهای دردناک تو زندگیم دارم که این یکی توش گم ه!

شعره اینه ؛

"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"
ولی طبق این رفرنس گویا غزل پردازان تلگرامی زحمتش رو کشیدن نه حضرت مولانا!
http://aghagol.blog.ir/post/688
خب بهرحال این هم سرنوشت منه دیگه!

در هر حال اون قسمت طور و حضرت موسی و خدا ش که دیگه فیک نیست! سعی می کنم عاشق هموناش باشم!

یک - برای هزارمین بار!

این چندمین بار هست که دارم وبلاگ نویسی رو باز دست می گیرم و خدا میدونه به چه سرنوشت محتومی دچار بشه...

بعد از وبلاگ عزیز اولی که سالیان دراز نوشتمش و چقدر که دوستش داشتم و بعد لو رفت و گذاشتمش کنار، دیگه هر بار خواستم شروع به نوشتن کنم نشد...

یک بار خودم تنبلی کردم و یک بار که ماه ها بیمار شدم و یک بار بلاگفا داون شد و خلاصه که هر بار به تیر غیبی گرفتار شد

البته اینکه مدام محتاط باشم که به سرنوشت اولی دچار نشه و اینکه چقدر مجبور بودم و البته هستم که برخی واقعیت ها رو تحریف کنم که باز یک از خدا بی خبری آمار من رو درنیاره هم این وسط بی تاثیر نبود...

اما البته که پرتقال فروش اصلی خودم هستم و خودم...

خودم که نمی تونم با خودم گاهی صادق باشم و خودم که از شدت وسواس و تصور نگاه و فکر و نظر دیگران به حدی خودسانسوری می کنم که دیگه چیزی از واقعیت درنمیاد و به مرور چنان ازش بیزار می شم که دلم می خواد لهش کنم و بندازمش دور...

کاش میشد با ابزارهای مجازی هم همین کار رو کرد...

تا همین جا بس هست قبل از اینکه دلم بخوا د دوباره برگردم و بخونم و ادیت کنم...

این بار فقط برای خودم می نویسم...