-
حکایت آن مرد (دومین یادداشت)
20 مرداد 1401 07:57
الامان که زمان می دود و من به اون نمیرسم... میخواستم یکی دو روزه ادامه رو پست کنم که نشد و واقعا پوزش؛ تا اینجا نوشتم که مادر محترم دانشجو سوار ماشین شدند. این رو هم عرض کنم که تخمین من بر اساس صدای ایشون اشتباه بود و خیلی مسن تر از چیزی بودند که تصور کرده بودم، بنظر به راحتی هفتاد و اندی سال رو داشتند. ضمنا پسر دیگه...
-
حکایت آن مرد (بخش نخستین)
19 مرداد 1401 16:17
یک - ظهر نزدیک ساعت برگشت به خونه تلفنم زنگ خورد و وقتی دیدم ناشناس هست جواب ندادم، اما شش هفت بار پیاپی تماس گرفت و بعد چندین پیام که بالاخره ناچارا نگاهی به پیام ها انداختم و دیدم التماس های مکرر که جواب بدین لطفا ، همون لحظاتی که داشتم پیام ها رو می خوندم مجدد همون شماره تماس گرفت (بعد متوجه شدم که فرزند دیگه اشون...
-
فغان از حرف های در دل مانده...
8 مرداد 1401 20:48
دلم میخواد بنویسم اما زمان و انرژی و توان از وجود و زندگیم رخت بربسته... حالا مسئولیت چند خانواده رو بر دوش دارم و همونقدر که ماه ها پیش به مقاله هام، تز و درس و دانشجو و کارم فکر می کردم، حالا ده ها برابرش رو باید صرف اینکه پدر و خواهرم چی خوردند، برادرم و همسرش چه می کنند، دایی و خاله ام چطور دارند زیر بار فشار...
-
خاک سرد نیست...
4 تیر 1401 16:46
ماه ها از فوت مادرم گذشته و من هنوز سرپا نشدم با اون همه ادعای تطبیق پذیری با شرایط که داشتم و مدل سازی وضعیت های پیچیده که برای خودم و خانواده ام می کردم، رفتن این زن، زلزله ای بود که تک تک ارکان زندگی ما رو تکون داد و من حتی اگر هم بخوام سرپا بمونم، دیگرانی که غرق شدند محاله بهم اجازه بدن، حداقل تا امروزی که هنوز...
-
هرگز سرد نمی شود...
1 اسفند 1400 18:47
از همه دوستانی که احوالم رو جویا شدند قلبا متشکرم و بابت عدم تایید کامنت ها پوزش می طلبم مادرم، مادر عزیزتر از جانم ناگهان پر کشید... و دیگه نه نایی مونده و نه توانی برای ادامه روزهای بسیار سخت... بی انتها سخت بی انتها سیاه و تیره رنگ بی انتهای بی انتها...
-
دیگه عسل نخوریم!
22 تیر 1400 13:54
موقت نوشت؛ کامنت های پست قبل زیاد هستند و هنوز سراغشون نرفتم و هیچ کدوم تایید نشدن، به زودی یک فکری برای رمز و کامنت ها میکنم، ببخشید. همسر برادرم هر چند هفته یکبار که برادرم میرن ماموریت، میان شب ها منزل مادرم و گاهی هم منزل من میمونن، که شب تنها نباشند. دیروز که رفته بودم دنبال دخترم، ایشون هم که دو سه روزی هست...
-
مدارک ما تقدیم به شما! با احترام...
14 تیر 1400 12:13
.به پی نوشت توجه بفرمایید. دیروز دپارتمان محل کار من رو قرار بود بابت یک نوع حشره نادر عجیب که در حال جویدن کمدها و اسناد درون اون ها با هم هست، سمپاشی اساسی کنند. و لذا بنده، دستیارم و تعدادی از همکاران اتاق های مجاور، برای مقعطی به طبقه محل اسکان یکی از عزیزان بسیار فعال در مجموعه (واحد ح.ر.ا.س.ت) تبعید اجباری شدیم....
-
وقتی آرزوی مرگ میکنی...
8 تیر 1400 11:29
یادداشت موقت؛ دوستان توان اینکه با انواع راهکارهای پیشنهادی تون اعم از ایمیل و واتس اپ و تلگرام رمز رو ارسال کنم ندارم (واقعا چرا پیشنهاد کردید این روش ها رو؟! ) و برای اینکه شرمنده نباشم موقتا رمز پست رو برداشتم. باشه تا یک فکری کنم به حال پست هایی که عمومی نوشتن شون واقعا خطرناک هست. کمی درک و مهربانی برای این انسان...
-
برادرنوشت - پارت یک
7 تیر 1400 14:04
دو تا از برادران همسرم ساکن فرنگ هستند، یکی اروپا و دیگری آمریکا، برادر بزرگ ترِ ساکن اروپا ، که پست بسیار مهمی هم دارند و چندین مدرک دهان پر کن و غیره، به صورت متوسط پیش از نزول کرونا حداقل سالی یک بار به ایران می اومدند، اما برادر ساکن آمریکا که در یکی از شرکت های مطرح سیلیکون ولی کار میکنند رو ،من در بیش از پانزده...
-
واگذار کن و برو
6 تیر 1400 13:52
زندگیت را... همکار دوست داشتنی و شر و شیطانی دارم که چندان با هم ارتباطی نداریم، بخش های کاری ما هم از هم کاملا جداست و به ندرت شاید هفته ای یک بار گذرمون بهم میخورد. چند هفته ای بود که متوجه بودم خیلی ساکت و گرفته هست و سکوتش تمام بخش محل کار ایشون رو به سکوت کشونده بود. یکی دو بار که با ایشون کار داشتم از سر ادب و...
-
وقتی ناچاری سکوت کنی...
26 خرداد 1400 13:56
یکی از سخت گیری های من به خودم در نوشتن ها این هست که گاهی فراموش می کنم این وبلاگ یک دفتر روزانه نویسی هست، یادم میره یک علامت ضربدر اون بالا هست که میشه بستش و رفت... فراموش می کنم سال هاست می نویسم برای اینکه تمایلی ندارم برای آدم های دنیای غیر مجازی صحبت کنم، تحمل شنیدن قضاوت ها، اتهام و نامهربانی هاشون رو ندارم و...
-
مادری که برای دخترکش وقت کافی نداره...
23 خرداد 1400 19:28
با دخترکی که گاهی حتی یک ثانیه، حتی یک ثانیه سکوت نمی کنه چه باید کرد؟ نه راهی هست برای ساکت کردنش، نه میتونم روی اصولم پا بگذارم و گوشی به دستش بدم، نه میتونم جلسه رو به تایم دیگه ای موکول کنم، نه کسی هست اون رو نگه داره تو اون زمان و نه در توانم هست همزمان در جلسه آنلاین باشم و با این موجودی که لاینقطع صحبت میکنه هم...
-
داستان خونه همسایه ها...
21 خرداد 1400 16:44
دیروز همسرم برای خرید یک کالای خاص که بعید بود به راحتی پیدا بشه سری به الکتریکی محلی در نزدیکی محل سکونت قبلی مون زده بودن و مدیر ساختمان قبلی رو که یک فرهنگی بازنشسته و بسیار فرهیخته هستند، دیده بودن. ایشون براشون تعریف کرده بود که دو واحد ساکن در یک طبقه با هم به مشکل خورده بودند، یکی به مدیر شکایت کرده که واحد...
-
من حساس هستم شاید...
19 خرداد 1400 16:44
چشم های من از قدیم الایام و از وقتی خیلی کم سن و سال بودم ضعیف بوده و این سال های اخیر خصوصا از وقتی دخترم به دنیا اومد و تایم زیادی از کار و درسم به شب ها شیفت شد، ضعیف تر شده و من جزو صنفی هستم که تمام اوقات بیداریم رو با عینک سپری می کنم، باید این کار رو بکنم البته... چند وقتی بود که با همین عینک ته استکانی هم دچار...
-
حمله ساماندهی شده یا توهم توطئه!
19 خرداد 1400 14:31
این چند هفته اخیر رو به درگیری و کارهای متعددی هم در محل کار و هم خونه گذروندم و فرصت نشد بیام بنویسم و حتی به اون صورت چیزی بخونم تو وبلاگستان و الان داشتم یک نگاهی مینداختم به وبلاگ های مورد علاقه ام... آشتی وبلاگ نویسی هست که از سال های دور، از وبلاگ قبلیش میخونمش و با اینکه تفاوت های بسیار فاحشی در دیدگاه و سبک...
-
پست موقت برای فرد خاص
19 اردیبهشت 1400 17:46
دوست عزیزی که برای من کامنت های غیر قابل انتشار گذاشتید، لطفا اگر این پست رو مشاهده می فرمایید یک رمز برای من کامنت کنید. من به سایتی که فرمودید نمیتونم مراجعه کنم و رمز بدم خدمتتون، برام یک رمز دلخواه کامنت بگذارید تا براتون پاسخ رو بنویسم عزیزجان. ------ بعدا نوشت یک؛ عزیزدل بله منظورم خود شما بودید، کامنت هاتون رو...
-
سوار بر خر شیطان...
17 اردیبهشت 1400 23:01
در تازه ترین حرکت، مادر گرامی همسر روزی ناگهان از خواب برخواسته و مصمم شده اند که نوه و پسرشان را از شر زن بی مسئولیتی که ناچار هست هم برای تامین معاش به سرکار برود و هم تحصیلی را که پیش از تولد فرزندش شروع کرده ادامه بدهد و هم بی هیچ کمکی (دریغ از جابجا کردن یک لیوان) از سوی همسر محترم به کارهای خانه می رسد، نجات...
-
تکمیلی پست قبل (نوشته موقت)
8 اسفند 1399 15:26
از نظرات و راهنمایی ها در پست قبل سپاسگزارم، به دلیل اینکه متعهد هستم که به مهربانی و تعامل ادم ها با دقت پاسخ بدم هنوزدو سه تا از نظرات ارزشمند شما تایید نشدند و به زودی پاسخ میدم... اما دو سه تا نکته کوتاه در خصوص پست قبلی؛ اول همسرم نه به دلیل اینکه جانب من رو بگیرن یا بخوان از من حمایت کنند، بلکه به این دلیل که از...
-
لطفا دخترانتون رو بی ادب بار نیارید که برای خانواده همسرشون مشکل ساز بشن...
1 اسفند 1399 15:08
با خانواده همسر مشکلات متعددی داریم، از دخالت های بی انتهای منجر به جر وبحث های شدید خانواده ما و خانواده اون ها (یعنی این بحث ها فیمابین من و همسرم نیست و ما هر دو معتقدیم حق دخالت در این امور رو ندارند و مشکلی در این خصوص با هم نداریم) بگیرید تا تماس های مکرر و مزاحمت های خانواده همسرم برای خانواده من، که چند چشمه...
-
تصادف و حاشیه هاش...
19 بهمن 1399 19:11
چند روز پیش تو مسیر برگشت به خونه رفتم دنبال دخترک که با خاله اش به قول خودش رفته بود گردش و تفریح... خاله رو بردم اون سر دنیا سر کوچه منزل بابام پیاده کردم و برای اینکه گیر تعارف ها و بمون اینجا نیفتم تو کوچه نرفتم، خواهر که رفت تو خونه، اول گوشی رو خاموش کردم که کسی زنگ نزنه که تا نرسیدی به اتوبان دور بزن برگرد! بعد...
-
مرد سال های دور...
3 بهمن 1399 17:21
حدود بیست سال پیش در چنین روزی، من و همسرم برای اولین بار همدیگه رو در یک جلسه نیمه رسمی اداری ملاقات کردیم ایشون دیدشون به من یک ادم مزاحم و موی دماغ بود که تو کاری دخالت کرده که بهش ربطی نداره و لازمه بهش توضیح بدن که تو موضوعی که سررشته نداری وارد نشو! دید من هم به ایشون ادمی بود که تعلل میکنه و کارها رو میذاره به...
-
دخترک کوچک؛ من برای تو چه کردم؟
2 بهمن 1399 16:55
اینکه قراره چطور دخترک کوچک رو تربیت کنم، چطور باهاش رفتار کنم، چی براش خوب هست و اساسا چی درست هست یا نادرست، یک سهم بسیار بزرگی از دلمشغولی های اغلب روزهای الانم هست... و متاسفانه برای اینکه از بار عذاب وجدانم کم بشه ناچارم اینجا بنویسم و اعتراف کنم که اینکه نگران این موضوعات هستم و برای من دغدغه هستند، باعث نشده که...
-
مستاجر دوست داشتنی و صاحب خانه بی وجدان...
10 دی 1399 17:30
خدای بزرگ! باز من افتادم روی دور ننوشتن که البته این مدت ناشی ازشرایط نامناسبی بوده که در اون قرار داشتم؛ از بیماری دخترم و بستری شدن های مداوم مامانم گرفته تا درگیری ها یا بهتره بگم خوددرگیری هایی که با رژیم و کاهش وزن و ورزش داشتم... اما الان چیزی که باعث شد بنویسم یک ذهن پر از تفکرات متناقض و پیچیده هست... دلم می...
-
به چنین همسایه ای چی میگن؟!
5 مرداد 1399 07:45
امروز سومین روزیه که یک همسایه ی فاقد فرهنگ و شعور زندگی شهری، ماشینش رو دقیقا پشت ماشین ما میگذاره و من و همسر با اسنپ میاییم سرکار روز اول رفتیم سر صبح به یکی دو تا از همسایه ها که مدیر ساختمون گفت احتمالا واسه اوناست سر زدیم گفتن نه، عصر که برگشتیم ماشین نبود روز دوم یادداشت گذاشتیم و یکی دو ساعت بعد که خواهرم...
-
دکتر دکتر میکنن ولی هنوز هیچی نیستی :(((
3 مرداد 1399 21:22
باز افتادم رو روال ننوشتن! خیلی سعی می کنم بنویسم اما فرصتش پیش نمیاد... علی الحساب ماوقع خاله زنکی همین الان رو بذارم که بعد یادم نره؛ . امشب برادرهمسر زنگ زده بود یک چیزی رو در مورد کارش از من بپرسه، بعد که خوب پرسیده و کامل توضیح دادم که روند کار به چه صورت هست (ما رشته های مشابه تحصیلی داریم) گفت خودم میدونم و...
-
دلمون تنگ شده واسه نوه امون!
29 تیر 1399 01:42
تنها راه ارتباطی من با دنیای اطراف تلگرام و البته برای موارد اضطراری تلفن خونه یا تلفن همسرم هست حوصله حرف زدن و تعامل با آدم ها در موارد غیر ضروری رو به ندرت دارم و کم پیش میاد دلم بخواد با کسی گپ بزنم... تقریبا برای همه حتی اطرافیانم هم اینکه موبایل ندارم عجیب و غیر قابل هضم هست و اغلب سرش درگیری پیش میاد، تا حدودی...
-
کابوس من
28 تیر 1399 14:47
کابوس من اینه که تو فضای مجازی شناسایی بشم، حالا جز اینجا و توییتر جای دیگه ای هم نیست که بخوام به صورت ناشناس فعالیت کنم اما خب همین دو تا هم به اندازه کافی استرس داره نه میتونم و حوصله دارم اسم ها و جزییات رو عوض کنم که بعدا یادم نیاد کی بود و چی نشد، نه اینکه بی خیال استرسش بشم... . . دارم روی برنامه ترم بعد و کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
28 تیر 1399 14:17
وقتی بعضی نوشته و وبلاگ ها رو میخونم احساس می کنم چه مادر مزخرف و بی احساسی هستم که از تماشای خیلی کارهای دخترم ذوق نمی کنم، تمرکز لعنتیم بیشتر رو ی تز و کارم هست و دخترم رو متاسفانه خیلی وقت ها شبیه مزاحمی برای کارهام می بینم تا یه آدم دوست داشتنی کوچولو... وقتی به دوستانی که این چند سال داشتم فکر می کنم به نظرم میاد...
-
چرا نمی نوشتم ؟
28 تیر 1399 06:16
خب همه اش توجیه هست البته؛ ولی یکی از دلایل مهم ننوشتن به جز کارهای بیرون و خانه و بچه و این روزمره ها، کنجکاوی بیش از حد همسر محترم بوده و هست از وقتی به خونه جدید اومدیم، میزکارم رو آوردم تو اتاق دخترک ، شب ها هم که اغلب کنارش می خوابم طوری که دخترجان تصور میکنه این اتاق مال اون و مامانه و اتاق دیگه واسه باباست! خب...
-
بازگشت بی افتخار...
28 تیر 1399 06:00
این مدت یه کار سنگین دم دستم هست که به هر روشی برای پشت گوش انداختنش متوسل میشم، یکی از این روش های خیلی پاسخگو اینه که به بهانه منفجر شدن مغزم (همون خستگی ذهنی مثلا !) یه چیزی به عنوان فان بخونم... یادم نیست کجا و چطور با وبلاگ یکی از اهالی بلاگ اسکای آشنا شدم که دویست سیصد صفحه ای نوشته داره و دست به قلم خوب و زندگی...