چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

واگذار کن و برو

زندگیت را...


همکار دوست داشتنی و شر و شیطانی دارم که چندان با هم ارتباطی نداریم، بخش های کاری ما هم از هم کاملا جداست و به ندرت شاید هفته ای یک بار گذرمون بهم میخورد.

چند هفته ای بود که متوجه بودم خیلی ساکت و گرفته هست و سکوتش تمام بخش محل کار ایشون رو به سکوت کشونده بود.

یکی دو بار که با ایشون کار داشتم از سر ادب و البته کمی نگرانی برای حالش، پرسیدم حالت خوبه؟ اگر کاری از دست من برمیاد بهم بگو لطفا اما با بغض لبخند میزد و من هم به دلیل اینکه صمیمتی نداریم اصرار نمی کردم...

  


در حاشیه این مساله این رو تعریف کنم که؛ یک جریانی قبل از عید امسال بین واحدی که این همکار در اونجا کار میکنه با واحد مالی اتفاق افتاد و یک سری اسناد اشتباه با چند ده میلیون خطای پرداختی تولید شده بود و نتونستن فوری اصلاحش کنند. نیازمند زمان و البته دخالت مستقیم و دستوری مدیر مجموعه بود.

خب من میدونستم یک مدتی که بگذره هرقدر هم بخوان پنهان کنند باز هم صداش درمیاد و مدیر همه افراد دخیل در این موضوع رو بی شک مورد عنایت جدی! قرار میده،

حالا اینکه اصلا من از این مساله مطلع شدم به دلیل این بود که ازم میخواستند سکوت کنم و یک سری از شواهد رو نادیده بگیرم و  بخش هایی از مدارک رو فعلا ارائه نکنم و خلاصه که قضیه مسکوت باقی بمونه تا اطلاع ثانوی، و الا هیچ ارتباطی به من نداشت

همون زمان هم بهشون گفتم بهتره الان و سریع تر این جریان رو مطرح کنید تا  حل بشه، اما گروهی تصمیم گرفته بودند به پنهان کاری و گفتند پاداش و عیدی و مزایا رو میگیریم که مدیر اون ها رو بابت خطای ما کم نکنه!  و بعد به ایشون اطلاع میدیم، اما در عمل همگی با هم سکوت کردند تا زمانی که راز افشا بشه.

این همکار دوست داشتنی هم یکی از چند نفر اصلی دخیل در این موضوع بود و اون روزهای قبل از عید هم خیلی بهم ریخته بود از این مساله.


بهرحال من تصور می کردم ناراحتی چندین هفته اخیر همکار احتمالا مربوط به این قضیه هست تا دیروز؛


عصر دیروز جلوی در پارکینگ منتظرم ایستاده بودند و من که تابحال با ایشون هم سفر نشده بودم تصور کردم منتظر همسرشون یا همکار دیگری هستند، دست بلند کردم به علامت خداحافظی که ایشون دست تکون داد که بایستم، شیشه رو دادم پایین گفتند میشه تا یه جایی با شما بیام؟


خلاصه که به محض نشستن توی ماشین، بدون اینکه مثل فیلم های سینمایی و سریال های جذاب صدا و سیما! بزنند زیر گریه، با لحن به معنی واقعی کلمه غمگین اما با صدایی آرام (انگار همه چیز رو پذیرفته بودند) تعریف کردند که همسر محترم شون که کارمند یکی از ادارات بالادستی محل کار ماست، از ایشون خواسته رضایت بدن با یک خانم مطلقه ازدواج کنند. اگر هم رضایت ندارند میتونن تمام مهریه و حقوق شون به علاوه مالکیت منزل به عنوان عذرخواهی رو دریافت کنند و برن به سلامت...


گفتند خانواده اشون بشدت بهم ریخته، هیچ کس نمیتونه باور کنه، پدرشون چند بار تو این هفته ها بیمارستان بستری شدند و حال مادرشون که بیماری زمینه ای هم دارند بسیار بد هست.


من همسر ایشون رو بارها در طی این سال ها دیده بودم و اگرچه از ظاهر افراد ابدا نمیشه پی به درون شون برد اما چیزی که به وضوح برداشت میشد این بود که علاقه شدیدی به همکار ما دارند.

این علاقه رو با بارها سورپرایز کردن شون، کیک های تولد بزرگ برای خانوم شون در محل کار، شیرینی دادن به مناسبت فارغ التحصیلی، ارتقا پایه شغلی و موفقیت های مختلف همسر، فروش اتومبیل نو با ضرر قابل توجه فقط برای اینکه ماشینی به رنگ مورد علاقه خانم بگیرند و سایر جزییات اینچنینی در طول سال ها نشون داده بودند و حالا این درخواست واقعا قابل درک نبود...


پرسیدم خب این بانوی مطلقه کی هستند؟ دوستی یا ارتباط خاص یا همکاری با همسرتون داشتند؟ باهاشون صحبت کردید؟

(الان که دارم می نویسم به این فکر کردم که شاید سوالم درست نبود، اما واقعا ذهنم کار نمی کرد و نمیدونستم چی باید بگم در مقابل این درد دل ایشون)


فرمودند مساله همینه...

اون خانم سابق برادر من هست که چند ماه پیش بعد از یک سال کشمکش و التماس برادرم، بدون هیچ دلیل موجهی از ایشون جدا شده و روز ثبت طلاق در محضر در مقابل گریه های برادرم گفتند که من تو خونه یکی دیگه عشق رو پیدا کردم، چیزی که تو خونه تو نبود! (یعنی گویا طلاق خانم برادرشون هم بابت علاقه به همسر همکارم بوده)

خانم محترم که در گذشته هم یک بار سابقه طلاق داشتند، دو فرزند پسر هم دارند، از همسر همکار هم نزدیک به شش سال مسن تر هستند و حدود چهل و پنج سال سن دارند.


البته که اصلا نمیشه این جریان رو قضاوت کرد و یکی از طرفین رو مقصر اصلی قلمداد کرد، اما شواهدی که برخی از اون ها پیام های خانم برادر به همکار من بود نشون میداد متاسفانه گویا چند سالی این عشق ممنوعه بین همسر ایشون و خانم برادرشون در جریان بوده و خانم برادر چشم بر روی محبتش به پسرها بسته و تصمیم گرفته به گفته خودش باقی عمرش رو به فکر خوب زندگی کردن خودش باشه و بس...


مکرر نوشته بودند که برادر شما آدمیه که فقط به پول و کار فکر میکنه و از چند سال بعد از ازدواج دیگه من طعم عشق رو فراموش کردم، الان هم پسرهام بزرگ شدن و دیگه پاسوز اون ها نمیشم. ضمن اینکه با لحن بسیار بی رحمانه ای به همکار من گفته بودند که لیاقت عشق اون مرد رو نداره و به همین دلیل از دستش داده...


من تا همین الان هم هنوز گیج و منگ هستم...


پی نوشت؛ ما در بین آشنایان دور،  یک مشاور خانواده داریم که با اینکه ساکن شهرستان هستند ولی طی چند سال گذشته چندین دعوای سنگین خانوادگی و یک طلاق نسبتا قطعی بین همکاران رو با مشاوره و صحبت تلفنی فیصله دادند و همکار عزیز می خواستند جریان رو به مشاور بگم و ببینم به نظر ایشون راهکاری هست یا باید زندگی رو واگذار کنند...

نظرات 7 + ارسال نظر
فاضله 6 تیر 1400 ساعت 14:15 http://1000-va2harf.blogsky.com

چه قدر تلخ وآموزنده
البته گاهی ازخوشبختی زیاد این اتفاقا میفته
حواس آدم باید جمع باشه
موضوع پیرو جوون بودن نیست

چی بگم فاضله عزیز، به نظرم بیش از آموزنده بودن حاکی از بی اخلاقی حداقل یکی از طرفین هست.
نمیدونم در جامعه امروزی که زن و مرد ناچار به کار در محیط های مختلف و دوری ساعات طولانی از هم هستند، با جمع کردن حواس چه اتفاقی ممکنه بیفته یا نیفته. مساله بنظرم تعهدی هست که وجود نداشته...

میترا 6 تیر 1400 ساعت 15:12

بخدا مغزم سوت کشید
از این داستانا خونده بودم فکر میکردم واقعا داستانه و نمیتونه واقعبت باشه
چقدر زندگیا پوشالی شده
خدااااایاااا

من هر بار مسافرت میرم و به مشاوری که از بستگان مون هستند سر میزنم به دلیل اینکه ایشون مشاور خانواده یک مرکز بزرگ هستند به حدی از این مسائل سراغ دارند که واقعا به همین نتیجه شما میرسم، زندگی های پوشالی و بند به یک موی باریک...

یلدا 6 تیر 1400 ساعت 17:11

وای وای خدایا
منم شنیدم این جور چیزا رو حالا شما نزدیکه خودت دیدی
خدا لعنتش کنه زنه عوضی رو بیچاره همکارتون

یلدا جانم، اصلا مشخص نیست الان کی رو باید لعنت کرد!
یعنی به نظر من اینقدر این جریان حواشی و جزییات مختلف و مقصرهای متعدد داره که واقعا نمیشه گفت اون زن مقصر قطعی و بیشتر هست یا نه.
من هم بخش هایی از موضوع رو بیان نکردم که دقیق بدونید سهم هر کسی چقدر بوده، اما بهرحال هم لعنت به تاریکی دردی رو دوا نمیکنه عزیزدل

دل آرام 6 تیر 1400 ساعت 19:15

ای وای
خدا قسمت نکنه. آن شاالله به خیر ختم بشه.

بله دل آرام جان، واقعا خدا به خیر کنه و امیدوارم به دلشون آرامش بده...

سارا-ف 7 تیر 1400 ساعت 09:02

اصلاً دنبال راه حل نباشن برای برگردوندن طرف ...
اینطور آدمها رو باید سریعتر بدرقه کرد تا زودتر رنگ آرامشو دید...
شک نکنن دیگه اون اعتماد و اعتبار و عشق قبلی توی زندگیشون وجود نخواهد داشت و این یعنی ذره ذره آب شدن و زجر کشیدن و به هر قیمتی ادامه دادن فقط ...

میدونید سارا جان با اینکه از وجه منطقی فرمایش شما صحیح هست، اما رها کردن خونه ای که سال های جوانیت به خوشی و شادی تو اون گذشته واقعا نوعی مرگ هست...
قطعا اون اعتماد و اعتبار برنمیگرده کاملا درست می فرمایید اما پشت سر گذاشتن یک آدم که زندگیت بوده، عشق و مهر و حضورش در لحظه لحظه زندگیت جاری بوده بی نهایت دشواره.

زینب 7 تیر 1400 ساعت 09:39

عجیبه بیشتر این مواردی که من دیدم یا شنیدم همیشه در مورد مردهایی بوده که خیلی برونگرایانه عشقشون رو به همسر ابراز می کردن یعنی حتی با ابراز علاقه های بعضا اغراق آمیز در جمع.

چه غم انگیز واقعا...
شاید اگر این ادم این همه مهربان نبود و به قول شما عشقش نمود برونگرایانه نداشت ترک کردن زندگی ساده تر میشد.

زینب 7 تیر 1400 ساعت 18:15

نمیدونم اون خانم چطوری فکر می کنه ولی من همچین مردهایی رو ترجیح نمیدم یعنی اینطور ابراز علاقه ها برام صفت مثبت نیست. هرکسی فرق میکنه البته.

بله درست می فرمایید، من هم شخصیت درونگرایی دارم و این سبک کارها رو حداقل الان در این سن و سال نمی پسندم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد