مونولوگ های من با خودم

مونولوگ های من با خودم

جایی برای بیرون ریختن حرف هایی که در ذهن حبس شده اند.
مونولوگ های من با خودم

مونولوگ های من با خودم

جایی برای بیرون ریختن حرف هایی که در ذهن حبس شده اند.

نداشتن درآمد و استقلال مالی خیلی داره اذیتم میکنه.

تقریبا هفته ای یه روز میرم موسسه ولی هنوز پروژه م به جایی نرسیده که درامدی داشته باشه.


اینستاگرام پر شده از ایده های کار تو خونه. گاهی به سرم میزنه انجام بدم کاری رو. هرچند خیلی با روحیاتم جور نیست. ولی درآمد فاکتور مهمیه.

دوستی دارم سه تا بچه داره، یه دختر ۵ ساله، دو تا پسر دوقلو دو سال و نیم. خیلی اهل کار بیرون و روابط اجتماعیه. من قبلا تو جریان کارهام با شوهرش آشنا شدم. شوهرش زمانی روزنامه نگار بود و فعال اجتماعی. همون سالها به من پیشنهاد ازدواج داد که قبول نکردم.

بعدها تو اینستا با زنش آشنا شدم و بخاطر مادر بودنمون کم‌کم دوست شدیم. بعد بخاطر کم بودن رفت و امدمون تصمیم گرفتیم رابطه دوستانه داشته باشیم.

همیشه به فعال بودنش و اینکه زیاد بیرونه و با دوستاشه، حسرت میخوردم و میگفتم خوش به حالش.


دو سه باری اومدن خونمون. دفعه اول گفت خونه ت و پذیراییت مثل ماماناس. همسر هم میگفت هروقت دعوت کردن میریم. 


دیشب هر دو تنها بودیم. گفتم بیاد پیشم، گفت تو بیا. مامانمم اومده پیشم.


وقتی رفتیم، فهمیدم چرا دعوت نمیکنن. حجم شلوغی و کثیفی فراتر از انتظارم بود. باورم نمیشد تو همچین جایی زندگی کنن. بیشتر از اینکه مادرشم بود و اونم خونسرد نگاه میکرد.

در حدی بود که اگر همسر میدید فکر کنم تو نرفته برمیگشت و میگفت کات کنیم!


همچنان بابت بیکاری و نداشتن وقت تنهایی و معاشرت دوستانه ناراحت و اذیتم و در فشار روحی، ولی دیدم کیفیت زندگی من خیلی بهتره. بچه هامم جای بهتر و تمیزتری زندگی میکنن. 


از دیشب تو شوکم.





هفته ای دو روز می خوام برم سر کار. اما معضلی شده. دخترم که پیش دبستانی میره، ظهر تعطیل میشه و همسر میره دنبالش. دو سه ساعت بودن با پدرش رد تحمل نمی کنه. با هم هستن آرومن ولی من که میرسم کلی گریه می کنه. صبح ها هم کلی گریه و التماس که نرو سر کار یا من باهات بیام. 

دختر کوچیکه هم که طبیعتا موقع جدا شدن از من گریه می کنه. 


با روحیه دخترم که بیرون بودن رو دوست داره، تو مهد هم راحت بود و می گفت برو سر کار و مدرسه ش رو هم دوست داره، فکر می کردم بابت این موضوع چالش نداشته باشم ولی دارم و هربار با اعصابی داغون میام.


امروز گفتم ناهار هم بمون مدرسه تا من بیام دنبالت. اولش قبول کرد. رسیدیم دم مدرسه گفت نمیخوام ناهارم بمونم. اونقدر سوزناک اشک میریزه قلب آدم درد میگیره. قول گرفت زودتر برم. محل کارمم از مدرسه و خونه دوره. عملا 3 ساعت میتونم باشم و بعدش باید برم!


از طرفی به کار کردن از نظر روحی خیلی خیلی نیاز دارم. به اینکه چند ساعتی برای خودم باشم. درآمدی داشته باشم که هنوز ندارم البته.


واقعا چالش های مادر بودن تموم نمیشه، فقط تغییر می کنه.



تنهایی

امشب خانواده مادری همه خونه خاله م هستن، تولد نوه شه. ما هم ویلای خودمون هستیم. تنها. همسر میگه چون برای تولد دختر کوچیکه خونمون نیومدن، بهمون بی احترامی کردن و من خونه شون نمیرم. داییمم دعوت کرد به همین دلیل گفت نمیریم. 


مادرم کلی ناراحته. برادرم بیشتر. چندبار درباره ش حرف زده و میگه کلی محبت دیگه کردن، نه فقط این مدت که از بچگی. 


من موافق مدل همسر و سختگیریش نیستم ولی حریفش نمیشم. تو مدل مزخرف فرهنگشون این چیزا خیلی مهمه. نتیجه همین اداهاس که رفت و آمد توشون کمه. چون هر چیزی بهانه کات کردن میشه. 


در نهایت، وقتی دیدم خیلی براش مهمه و اصلا نمیتونه حرفی رو قبول کنه، بحث نمیکنم و همراه میشم. هرچند خیلی ناراحتم.


ویلاهای اطراف پر صداست و معمولا مهمون دارن، ولی ما تنهاییم. با خانواده خودشم باز قهرن، این بار خواهرش آتیش بیار شده.


امروز یکی از دوستان قدیمیش که زمانی استادش هم بوده و با هم سفر هم زیاد رفتن، زنگ زد که مثلا دعوت کنه و چون نمیخواد خرج کنه، میخواست چندتا مرد گنده رو ببره پارک! آخرشم یکی دیگه میزبان شد. همسر هم مثلا شاکیه و از ظهر داره از خاطره هاش میگه و سفرهاشون. 


و من دارم فکر میکنم چطور تو روابط کاری و دوستانه ش اینقدر صبور و باگذشت و کم‌توقعه و خیلی شرایط و رفتارها رو تحمل میکنه و روابطش رو بهم‌ نمیزنه، ولی تو روابط خانوادگی دهن منو صاف کرده و هر چیزی رو میزاره به حساب توهین و تقی به توقی میخوره میگه نمیام، دوست ندارم بیام؟

بهش گفتم با بقیه صبر ایوب داری، به ما میرسه خشم اژدهایی.


همین هفته قبل تولد برادرم دعوت بودیم و خانمش چند مدل غذا مثل لازانیا و کیک مرغ و سمبوسه درست کرده بود و همسر میگفت خودشو راحت کرده بود و الکی بود و .... من هی میگفتم این غذاها زحمتش از خورشت خیلی بیشتره. 


جالبه، تولد برادرزاده ش، که کلا هم یه بار رفتیم، به اسم اینکه تولده، همین مدل غذاها بود ولی اونجا ایراد نگرفت! بعد مدام به من سرکوفت میزنه که تو خودتو برای فامیلت میکشی ولی اونا به تو احترام نمیزارن. 


حالا خانواده خودش، هروقت بهش احتیاج دارن، باهاش آشتی میکنن، کارشون انجام میشه، طلبکار میشن.


تا من رانندگی رو شروع کردم، به خواهرش گفت توام یاد بگیر. مدام تشویقش کرد ماشین بخر، دنبالش اقتاد ماشینم بخرن، وقت میذاشت یاد بگیره، بعد یه روز سر ناشی بودتش عصبانی شده و دعوا کرده. بعد یه هفته پیام داده به خواهرش برای هدیه تولد مادرشون، خواهرشم کلی بهش حرف زده و نفرینش کرده و گفته ازت متنفرم!

تهشم که همسر بهش حرف زده، به من توهین کرده که هیج کاره بودم! 


سه ماه دیگه م دوباره آشتی میکنن و داداش جون میگه. 

بهش گفتم ما اگر دعوا میکنیم توهین نمیکنیم بهم، شما بدترین قحش ها رو میدید، بعد هم با پررویی به بقیه میگی دعوایی ان!


اینکه اینقدر این چیزها براش مهمه خیلی برام ثقیله. مدعی کلاس و آداب دانی اجتماعی ان، ولی در اصل کمبود توجه و فرهنگ خاله زنکی دارن.


همیشه از من ایراد میگیره که با بقیه بگو بخند میکنی، تو خونه همش ناراحتی. حالا خودش با همکاراش صبوره، با ماها مثل جلاد. بابت هر چیز کوچیکی دعوا و توهین داره.



یادتونه گفتم مادرم میخواست بیاد حرف بزنه و جور نشد؟

خب امروز متاسفانه جور شد!

رفتم از انباری خونه مادرم وسیله ای رو پیدا کنم، اولش هم آروم بود. تا خواستم برم انباری شروع کرد که من چندوقته شبا قرص میخورم و خواب ندارم و حالم بده و .... چرا؟ بخاطر فکر و خیال تو که خونه داییت نرفتی.

بعد هم طبق معمول تکرار حرفای قبل درباره همسر که پرروئه، گدا گشنه س، هی میزنه تو سر تو و خانواده ت، بعدا مثل بابات میشه. چرا خونه بقیه میرید؟ چرا مادرشوهرت فلانجا اومده؟


هربار هم یه سری نتیجه گیری جدید برای خودش که هرقدر هم بگی غلطه، قبول نمیکنه، درباره یه چیزایی حرف میزد که کلا غلط بود، خودش هم مستقیم در جریان نبود، ولی با قطعیت تمام درباره ش حرف میزد.


حرفای تکراری منو خیلی بهم میریزه. کلی حرف زد بعد میگفت آروم باش جلوی بچه.

منم دیگه نمیتونم تحمل کنم. داد میزنم. بعد میگفت به من فحش دادی! گفتم من بلند حرف زدم، کی فحش دادم؟


گفت بخاطر تو و کارات، عروسم مثل قبل تند تند زنگ نمیزنه بهم! گفتم صدتا دلیل دیگه میتونه داشته باشه، چرا همه چیزو به من ربط میدی؟ نمیشه خودشون مشکل داشته باشن؟ گندکاری پسرت یادت نیست؟ گفت اون یه کاری کرده، خودش میدونه و زنش! 

اشتباه پسرش، موضوع خصوصیه، رفت و آمد من و رابطه م با خانواده همسر، خصوصی نیست و بهش مربوطه!


چندتا موضوع رو که قبلا گفته بود باز تکرار کرد و جالبه اصلا قبول نمیکنه حرفی که بقیه زدن غلطه.


گفت زود حامله شدی و کلی مریض شدی! من که از این کلی مریضی، خبر ندارم، ولی خب اون خبر داره!


به بچه دار شدنم گیر داد، از لجش گفتم سومی رو هم میارم، گفت میدونم، برای همین رژیم گرفتی! 


گفت شوهرت بین تو و خواهر و برادرت رو بهم زده! گفتم من الان چه مشکلی باهاشون دارم؟! 


گفت عاقت میکنم! ایشالا پسردار شی، عروس و داماد دار شی سرت بیاد، ایشالا دخترت یه شوهر عین باباش گیرش بیاد بفهمی! 


دم اذان بود، منم هرچی گفت گفتم الهی آمین. ایشالا همش بشه تو آروم بشی.


اینکه یه بار همسر گفته چرا پسرت به باباش نمیرسه، من تا آخر عمر به خانواده م میرسم، اینقدر بهش برخورده، میگه همونجا دعا کردم ایشالا همیشه آویزون خواهرش باشه و دنبال جمع کردنش!


مثال زد از دخترداییم که مادرشوهرش مراسم فامیل مادرش رفتن، پایین مجلس نشستن، از زرنگی دختره، بعد تو مادرشوهرت رو تشییع دختر مدیرت بردی.


میگه تو عوض شدی، هی از بقیه حرف میزنی، گفتم یه عمر زدی تو سرم و توهین کردی، الان تحمل ندارم. میگه بیشعوری و بی عقلی، فحشه؟! 

الانم برو همه رو برای شوهرت تعریف کن بزار عزیز بشی! چندسال بعد اونم مثل بابات به کس و کارت فحش میده!


اون وسط دخترمم گریه میکرد، اونم هی حرف میزد.


تهشم میگه حالا بیا بریم انباری رو بگرد! گفتم نمیخوام.


اومده تو ماشین دخترمو بغل کرده میگه یه روز میگم خاله ت بیاد، دایی مامانت بیاد شمام بیاید!


تو راه زدم کنار دخترمو بغل کردم عذرخواهی کردم. یکم آروم بشه. بعدم گفتم به بابا چیزی نگو.


پشت فرمون رگ عصب پام گرفته بود، با بدبختی رانندگی کردم. اومدم خونه نذاشتم همسر بفهمه. 


واقعا نمیدونم چکار باید کرد؟ بهش بگی طلاق بگیرم؟ میگه نه، اون تندتند بچه آورد که تو بمونی! میگم بیا یه بار همه حرفات رو بزن تموم کن، میگه واگذار کردم به خدا!


گفت من یه روز میام خونه ت با بچه ها بدحرف میزنی. اینم به خودش ربط داد! از کوره در رفتم، قرصام رو  که اتفاقی قبلش خریده بودم نشون دادم گفتم من همیشه همونجورم. گفت میدونم مشکل داری. غصه همینو میخورم!


آخرش گفتم آره من بدبختم، بخاطر بچه هام موندم. بیچاره م. دعا کن بدبخت تر بشم هرشب آرزوی مرگ کنم تو خوشحال شی. 


تکلیفش با خودش هم معلوم نیست. میگه بزن تو سر شوهرت مثل من نشی. اون خیلی پرادعا و پرروئه. تو رو مجبور به هرکاری میکنه.


واقعا درمونده م. سالها تحمل کردم، حالا همه جوره محکومم و حرف هم بزنم، بدهکار میشم.