چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

پست موقت برای فرد خاص

دوست عزیزی که برای من کامنت های غیر قابل انتشار گذاشتید، لطفا اگر این پست رو مشاهده می فرمایید یک رمز برای من کامنت کنید. من به سایتی که فرمودید نمیتونم مراجعه کنم و رمز بدم خدمتتون، برام یک رمز دلخواه کامنت بگذارید تا براتون پاسخ رو بنویسم عزیزجان.


------

بعدا نوشت یک؛  عزیزدل بله منظورم خود شما بودید، کامنت هاتون رو دیدم، ان شالله فردا یا پس فردا با هم صحبت می کنیم، این رو نوشتم که منتظرتون نگذارم و مستحضر باشید که پیام ها رو خوندم. نگران هم نباشید ابدا چیزی رو تایید نمی کنم.

بعدا نوشت دو: صوفی جان منظورم شما نبودید عزیزدلم، در کمال شرمندگی حتی نمی دونستم پسر دومتون هم قدم به این دنیا گذاشتند! متشکرم از لطف تون و اینجا نوشتم چون نمی خواستم کامنت ها رو منتشر کنم.

سوار بر خر شیطان...

در تازه ترین حرکت، مادر گرامی همسر روزی ناگهان از خواب برخواسته و مصمم شده اند که نوه و پسرشان را از شر زن بی مسئولیتی که ناچار هست هم برای تامین معاش به سرکار برود و هم تحصیلی را که پیش از تولد فرزندش شروع کرده ادامه بدهد و هم بی هیچ کمکی (دریغ از جابجا کردن یک لیوان) از سوی همسر محترم به کارهای خانه می رسد، نجات دهند...

حالا جریان رو کمی مبسوط عرض میکنم، توکل به خداوند که آشنایی این مطالب رو مطالعه نکنه...


ساعت حدود هفت و ده دقیقه صبح چند روز پیش (در ماه مبارک) همسر گرامی که تقریبا همیشه با تاخیر در محل کار حاضر میشن، منزل رو ترک کردن و من که حدود نه و نیم کلاس آنلاین داشتم با خیالی خوش و خرم یادداشت های کلاس رو جلوم گذاشتم که یک نگاهی بندازم بهشون و شرمنده سوالات پیچیده دانشجوها نباشم، غافل از اینکه دست تقدیر چی برای من تدارک دیده...


شاید نیم ساعت یا کمتر گذشته بود که همسر محترم با منزل تماس گرفتند و البته به دلیل علاقه وافر ایشون به مکالمات تلفنی، بی اونکه تعجب کنم یا تصور کنم مساله مهمی پیش اومده جواب دادم،  اما صداشون هیجان زده و البته ناراحت بود و در همون بدو صحبت متوجه شدم که در حال مقدمه چینی هستند...


کمی از آب و هوا و ماشین و ترافیک پرسیدم و بعد که دیدم ایشون قصد ندارن شروع کنن اصل مطلب رو، پرسیدم مشکلی پیش اومده؟ همکارت که حالش خوب نبود مساله ای براش پیش اومده؟ بحث های سیاسی دیروز با همکاران کشدار شده و کسی چیزی گفته؟

ایشون فرمودن که نه همه چی خوبه، گفتم پس دلیل خاصی داره زنگ زدی الان؟

گفتن که میخواستم بهت آمادگی بدم!! نگران هم نشو! خودم حلش میکنم!!

خب تا همین جا هم قلب بنده ایستاده بود که وات هپن!


بعد همسر جان تعریف کردن که به محض خروج از منزل، پدر گرامی شون زنگ زدن و گفتن؛

پسرم چه نشستی که مامانت سحر بیدار شده (البته مادر محترم  ایشون روزه نمیگیره و اهمیتی هم برای ماه رمضان قائل نیست)  و گفته که دیشب خیلی فکر کردم و دیدم اینطوری نمیشه زندگی پسر و نوه ام رو رها کنم!

این زن (اشاره به بنده حقیر) هر کاری دلش میخواد میکنه، ما که نمیشه دست روی دست بگذاریم!!

برم ببینم درسش به کجا رسیده نرسیده تا کی ما باید علاف باشیم!!

فلذا امروز میخوان بلیط بگیرن،  بیان تهران و  برن سراغ دانشگاه لعیا و باهاشون صحبت کنه ببینه که چقدر از درس عروس ناخلف مونده!!!! 

بعد!!! (بعدش خیلی مهم هست)

بعد بسته به اینکه چقدر از درسش مونده در مورد زندگیشون تصمیم بگیرم!!!!!


تصور بفرمایید که یک زن چهل ساله، دانشجوی مقطع دکتری،  مادر یک فرزند...

و حالا مادر همسر ایشون، میخوان  تشریف ببرن و  ببینن اصلا خانم چه کار داره میکنه!!!  و اصلا لیاقت داره همچنان همسر پسر و مادر نوه اشون باقی بمونه یا خیر!


لازمه عرض کنم که سرم داشت سوت میزد یا خیر؟!

و احتمالا شما هم مثل بنده یادی می کنید از دوران مدرسه ابتدایی که مادر گرامی برای پرسیدن درس ها به دفتر مدرسه مراجعه می کردند...


تصور می کنم قبلا هم گفتم و بد نیست مجدد عرض کنم که ایشون یک زن ساده و بی سواد  نیستند که مطلع نباشند کارشون چه مفهومی داره و چه حواشی و جریاناتی برای من ایجاد میکنه، بلکه تحصیل کرده و شاغل در یک ارگان وابسته به دولت بوده و همکنون هم در مجامع سیاسی بشدت فعالیت دارند.


واقعا به نظر شما این جریان کاملا جنبه طنز نداره؟! به نظر شما خیلی تخیلی نیست؟!!


البته در طول سال هایی که بنده عروس این خانواده هستم به حدی نظیر این اتفاقات تکرار شده که خداوند شاهد هست که اگر مدتی بگذره و یکی از این جریانات عجیب پیش نیاد، ما نگران میشیم که باز دست روزگار که از قضا اغلب هم از آستین خانواده همسر بیرون میاد چه خوابی برای ما دیده و منتظر میمونیم که نقشه های جدید خانواده گرامی شون رخ بنمایاند...


واقعیت رو بخواید بدونید با اینکه  این جریان ممکنه از دید شما خیلی دور از ذهن یا طنزآمیز باشه، اما تا جایی که من و همسرم ایشون رو می شناسیم ناشی از عناد شدید و نفرت شون از من هست و قصد و غرضی جز بردن آبرو و خراب کردن وجهه بنده ندارند.

پیش از این هم تلاش های مذبوحانه متعددی در این خصوص داشتند که اگر فرصت کنم در مورد اون ها می نویسم، فعلا متاسفانه در تب و استرس این اکشن جدید هستم و دل و دماغ پرداختن به داستان های پیشین رو ندارم واقعا...


-------------------------

پی نوشت؛

از اونجا که این اتفاق طی روزهای اخیر افتاده و هنوز به انتهای ماجرا نرسیدیم، جزییات کامل رو طی پست های بعد و پس از مشخص شدن کامل ماجرا عرض می کنم، در حال حاضر دست به دامان برادر همسر هستیم تا شاید مادر گرامی شون از خر شیطان پیاده بشن و با ادامه تحصیل بنده موافقت کنند!

و البته سایر پلن ها هم روی میز آماده ست که در صورتی که گزینه اول جواب نداد به اون ها متوسل بشیم...