چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

فغان از حرف های در دل مانده...

دلم میخواد بنویسم اما زمان و انرژی و توان از وجود و زندگیم رخت بربسته...

حالا مسئولیت چند خانواده رو بر دوش دارم و همونقدر که ماه ها پیش به مقاله هام، تز و درس و دانشجو و کارم فکر می کردم، حالا ده ها برابرش رو باید صرف اینکه پدر و  خواهرم چی خوردند، برادرم و همسرش چه می کنند، دایی و خاله ام چطور دارند زیر بار فشار اقوام پدری له میشن و کذا و کذا صرف کنم...

حالا گاهی حتی یادم میره همسرم کجاست و دخترکم هم این میان ها هست...

من که اینقدر روی این کودک حساس بودم که جز ساعت های بسیار محدود هرگز اجازه نداده بودم با کسی تنها بمونه و خودم رو مسئول تربیت فرزندم در هر لحظه زندگیش می دونستم، حالا گاهی ناچارم دست به دامان غریبه ها و اقوام درجه چند باشم برای چند ساعت نگه داری کردنش بدون اینکه بدونم چی داره به فرزندم میگذره...

خدا چه کردی با من و زندگیم؟ چه کار باید بکنم؟

دلم میخواد از برادرم و ناسازگاری های اخیرش بنویسم و از غریبه ها دلداری و پناه بخوام...

دلم میخواد از همسر درمانده و تنها مانده اش بنویسم که تنها و بی پناه گوشه ای رها شده و از غریبه های آنلاین راهنمایی و دلجویی طلب کنم...

دلم میخواد کسی باشه که براش از خواهر و پدر و خستگی های نگهداری از آدم های ناامید بنویسم و همپای من بشه...

دلم میخواد از همه رازهایی که در این ماه های رفتن مادرم برملا شده و تمام ذهن و جسم من رو به خودش پیچیده بنویسم و با دیگرانی که پشت خط های اینترنت نشستند به اشتراک بگذارمشون شاید قلبم کمی سبک بشه...

چرا مادرم این همه بار رو به تنهایی سال ها به دوش کشیده بود؟

چطور این کار رو می کرد و دوام می آورد؟

من طاقتم به همین زودی طاق شده...

من سوگوار نیستم، مستاصل و خسته و درمانده ام...

من زیر بار این همه فشار بی طاقت شدم...


خاک سرد نیست...

ماه ها از فوت مادرم گذشته و من هنوز سرپا نشدم

با اون همه ادعای تطبیق پذیری  با شرایط که داشتم و مدل سازی وضعیت های پیچیده که برای خودم و خانواده ام می کردم،

رفتن این زن، زلزله ای بود که تک تک ارکان زندگی ما رو تکون داد و من حتی اگر هم بخوام سرپا بمونم، دیگرانی که غرق شدند محاله بهم اجازه بدن، حداقل تا امروزی که هنوز نتونستند از کنار ضربه عبور کنند...

مادرم بیش از اغلب زن هایی که می شناختم فداکار و حمایت کننده بود، خیلی وقت ها زندگی اطرافیان رو، از خاله عزیز خودم گرفته تا مادر همسر و مادر همکار و دوست رو می دیدم، از میزان حمایت بی شائبه و حتی بیش از حدی که مادرم نسبت به همه (دوست و فرزند و بستگان و دانشجو و همکار و همسر) داشت متحیر می شدم.

و شاید تصور می کردم این زن فوق العاده ست و خوش به حال من که چنین مادری دارم.

و بود البته...

اما ضربه ای هم که از نبود این انسان خاص نصیب اطرافیان شد، فوق العاده بود.

بیش از اونچه بشه به راحتی تحمل کرد و پذیرفت...

و شاید حالا هنوز حال من خیلی بد هست که چنین افکاری در سر دارم، اما تمام این ماه ها مصمم بودم که اونقدر فداکار، اونقدر مهربان، اونقدر حمایت کننده نسبت به دخترم نباشم که از رفتن من برای شاید ابد نتونه از جا بلند شه.

کما اینکه خواهر کوچکم در همین شرایط هست و برادرم به نحوی نابود شده که هفته هاست حتی از همسرش کناره گیری کرده ،

با همه وجود متاسفم که زندگی مشترک برادرم و همسرش اونقدر مشکلات داره که قائم به ذات مادرم استوار ایستاده بود و الان همسر برادرم یک سو و برادرم سوی دیگر ی آواره شدند و زندگی شون در آستانه فروپاشیه...

و من درد خواهر و برادر و پدر پیر و همسر برادر رو در کنار سرزنش  و شماتت و انتظارات خانواده همسربرادرم (که به حق و به جاست اما چاره ای برای اون ندارم) با هم به دوش می کشم.

و کاش و ای کاش فقط همین ها بود...

خواهران پدرم که کانه گرگ های از قفس رهیده نقشه های متفاوتی رو برای زندگی ما کشیدند و به هر ابزار ممکنی برای پاشیدن زندگی ما و دست یابی به ثروت برادرشون دست زدند تنها بخشی از دردسرهایی هست که گریبانگیر ما شده...



پی نوشت: این متن رو مدت هاست نوشتم اما دست و دلم نمی رفت که پستش کنم و حالا هم نیمه تمام ارسال می کنم.

هنوز بخشی از کامنت های پست قبل رو تایید نکردم ، به مهربانی و بزرگواری خودتون ببخشیدم...