چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

مرد سال های دور...

حدود بیست سال پیش در چنین روزی، من و همسرم برای اولین بار همدیگه رو در یک جلسه نیمه رسمی اداری ملاقات کردیم

ایشون دیدشون به من یک ادم مزاحم و موی دماغ بود که تو کاری دخالت کرده که بهش ربطی نداره و لازمه بهش توضیح بدن که تو موضوعی که سررشته نداری وارد نشو!

دید من هم به ایشون ادمی بود که تعلل میکنه و کارها رو میذاره به امون خدا و چاره ای نیست جز اینکه من با تخصص نصفه نیمه و مطالعات تجربی وارد کار بشم و بخشی از اهمال کاری ایشون رو جبران کنم!

به بیان ساده هر دو با گارد محکم وارد جلسه شدیم،

البته ایشون تقریبا چیزی نگفت و همون طور که همین الان هم خیلی ساده از روی خیلی از مسائل به نظر من مهم و کلیدی، بی خیال عبور میکنه، فقط سعی کرده بفهمه در کدوم بخش ها خرابکاری کردم که اصلاحش کنه

اما من به رویه سال های جوانی (الان هم مطمئن نیستم کاملا  اصلاح شده باشم) شمشیر رو از رو بستم و نه تنها ایشون رو، بلکه همکار و معاونش رو هم کاملا شست و شو داده و با یک لیست بلندبالا از خطاهای نابخشودنی که خیلی هاش هم ربطی به مجموعه ما نداشت، همه رو از دم آویزون کردم.

همکارشون که بعدا از مخالفین اصلی ازدواج ما بودن تلاش کردن با بیان اینکه من خودم هم خرابکارم و بخشی از مشکلات ایجاد شده به دلیل کارهای اشتباه من بوده،  از کارشون دفاع کنن و در نتیجه من بیشتر عصبانی شدم و دعوا بالا گرفت حسابی


در انتها همسر حوصله اش سر رفت و همکار و معاون رو بیرون کرد و بدون اینکه اصلا طعنه ها و حرف های تند من رو بشنوه، یک لیست کتبی دقیق از مشکلات درست کرد و قول داد که ظرف نهایتا یک ماه  اصلاح میشن

کاری هم به این نداریم که تا محقق شدن قولش به صورت کامل بیش از یک سال زمان برد، اما خب برخورد من در اون جلسه باعث شد به مشکلاتی که مجموعه کاری ما با شرکت اون ها داشت به دقت رسیدگی بشه و بعد از هفت هشت سال همکاری دو مجموعه، دیگه چیزی پشت گوش نیفته

این ابتدای آشنایی ما بود با هم و زمانی که من مصمم بودم با فرد دیگری ازدواج کنم...

.

امروز که یک جورهایی سالگرد بود و یک زمانی حس و حال داشته باشم ادامه اش رو می نویسم...

دخترک کوچک؛ من برای تو چه کردم؟

اینکه قراره چطور دخترک کوچک رو تربیت کنم، چطور باهاش رفتار کنم، چی براش خوب هست و اساسا چی درست هست یا نادرست، یک سهم بسیار بزرگی از دلمشغولی های اغلب روزهای الانم هست...

و متاسفانه برای اینکه از بار عذاب وجدانم کم بشه ناچارم اینجا بنویسم و اعتراف کنم که اینکه نگران این موضوعات هستم و برای من دغدغه هستند، باعث نشده که بخوام تغییرات گسترده و  شاخصی تو روند کار و زندگیم ایجاد کنم

نه اینکه نخواسته باشم، واقعا نتونستم

وقتی تمام وقت سرکار هستم، همسرم به دلیل مشغله، مدل تربیتی و خانوادگی که داشته و خیلی دلایل دیگه (که ممکنه توجیه یا زاییده تفکر و تخیل من باشه) مسئولیت بسیار کمی رومیتونه تقبل کنه، وقتی بیماری یکی از اعضای خانواده ام من رو ناچار میکنه مدت طولانی از زمانم رو برای اون بگذارم و وقتی یک سری کارهایی هست که باید و باید انجام بشه و کسی جز من نیست برای انجام دادن شون؛

پس واقعا اینکه من نگران هستم منتهی به این نشده که اتفاق خاصی بیفته

خودم هم الان میدونم خوب توضیح ندادم و حداقل برای شفاف سازی ذهن خودم یک سری توضیحاتی روی اون می نویسم؛

همه چیزهایی که نوشتم یعنی؛

میرم سرکار و وقتی هم که خونه ام مدت طولانی از زمانم رو تو جلسات با همکاران، کلاس های آنلاین، بحث با استاد و دانشجو و همکار صرف می کنم و در عین حال تمام این مدت نگرانم که چرا برای دخترک وقت نگذاشتم، ولی ، ولی ، ولی هر کاری میکنم، هرقدر تلاش می کنم که از این کلاس، اون جلسه، صحبت و کلنجار با این همکار و اون پروژه و دانشجو بگذرم، واقعا نمیشه...

واقعا نشده تا حالا و صرفا تمام مدت اعصابم خورده...

فهرست و لیست کارهایی که دارم به هیچ وجه کوتاه تر نمیشه و فقط از روزی به روز بعد، از هفته ای به ماه بعد و از یک تسک به تسک بعدی منتقل میشه و حتی گاهی روزها به چندین صفحه میرسه و هیچ زمانی برای دخترک باقی نمیمونه...

نمیخوام اصلا توجیه کنم، میدونم که باید زمانی رو برای این دختر معصوم خالی کنم، ولی اینکه کروناست، اینکه مهدکودک ها از نظر من اصلا برای حضور بچه ها امن نیستند، اینکه نه میخوام و نه میتونم فرزندم رو مدت های طولانی منزل اقوام بگذارم بمونه، اینکه نمیتونم به پدرش فشار بیارم که باید یک زمانی رو خالی کنه که یا به دخترک برسه یا به من کمک کنه که زمانم خالی بشه،

و هزار تا اینکه و زیرا و برای دیگه؛ همه در کنار هم باعث شدن که این روزها همه زندگیم با عذاب وجدان و تلخی بگذره...

مادر خوبی نیستم

حتی پرستار خوبی هم نیستم...

کاش راه حلی براش سراغ داشتم...

مستاجر دوست داشتنی و صاحب خانه بی وجدان...

خدای بزرگ! باز من افتادم روی دور ننوشتن که البته این مدت ناشی ازشرایط نامناسبی بوده که در اون قرار داشتم؛

از بیماری دخترم و بستری شدن های مداوم مامانم گرفته تا درگیری ها یا بهتره بگم خوددرگیری هایی که با رژیم و کاهش وزن و ورزش داشتم...

اما الان چیزی که باعث شد بنویسم یک ذهن پر از تفکرات متناقض و پیچیده هست...

دلم می خواد بنویسم شون و از طرفی هم مطمئن نیستم که نوشتن چقدر میتونه به ساماندهی ذهنم کمک کنه...

اولین موضوعی که با اون دچار چالش هستیم مستاجر عزیز هست!


مرد جوان خیلی متشخصی که بیش از یک سال هست کرایه نداده، شارژ و هزینه های ساختمان رو (اون بخش هایی رو که مستاجر باید بپردازه طبعا و نه سهم ما رو!) نمیده، قبض های آب، برق، تلفن و گاز رو متقبل نمیشن ایشون، حتی بخشی از چک پول پیش رو هم هنوز نپرداختن و البته در کنار تمام این موارد؛ بسیار ظاهر خوش اخلاق و همیشه شرمنده ای از خودش نشون میده،  ماه هاست که به ما میگن که بالاخره سرمایه گذاری شون تو بورس یا ماشین به زودی به بازدهی میرسه و اجاره ما رو میدن و البته خیلی هم اظهار ناراحتی میکنن که نتونستن محبت ما رو جبران کنن!


حالا ما قرار هست به حرف های اطرافیان توجه نکنیم که خبر میارن و میبرن، اما مدیر ساختمون که مرد خیلی متشخصی هستن و یک پزشک دنیا دیده و مسن و البته از ابتدا مخالف اجاره دادن این ملک به این آقا بودن، چندین بار برامون تعریف کردن که خانم این آقا تعریف از سرمایه گذاری های صد و دویست میلیونی در بورس میکنه و خود این فرد با ماشین های متعدد رفت و آمد داره و خب دادن اجاره ای که خیلی هم از عرف ساختمان پایین تر هست نباید براشون دشوار باشه...


لازمه بگم که عالم و آدم از خانواده گرفته تا همسایه ها اخیرا ما رو مسخره می کنن که دو تا ساده لوح هستیم و گرفتار یک مرد رند به معنی واقعی کلمه شدیم...

و این وسط ما بین اخلاق و وجدان و شرایط سخت زندگی خودمون و ایشون و ده ها پارامتر مختلف سردرگم هستیم...


این رو هم لازمه بگم که چند بار از ایشون خواستیم خونه رو تخلیه کنه و فرمودن که دیگه پول پیشم که دست شما بوده تمام شده و من هم پولی ندارم به کسی بگم و ناچارم همین جا بمونم! و جوری هم این موضوع رو عنوان کردن که گویا ما مقصر هستیم که پول پیش اندک شون تمام شده و باید شرمنده هم باشیم...

حالا جالب اینجاست که خودشون مستحضر هستن که ما خونه رو با وام های سنگین خریدیم و قرار بود اجاره خونه پول وام ها رو بده که عملا هیچی دست ما رو نمیگیره و قصد داریم خونه رو بفروشیم.

یک چیز جالب هم این بار بین عرایض شون به همسرم گفتن و می نویسم که فراموش نکنم؛

فرمودن پدر خانمم گفته نکنه صاحب خونه اتون در حد یک اجاره خونه هم نمیخواد تو این شرایط اقتصادی ایران به یه هموطنش کمک کنه!!!!!

حالا اینکه این حد وقاحت و خوش رویی رو خودشون دارن یا واقعا پدر همسرشون فرمودن نمیدونم، اما خب مساله مهم اینه که ما گیر افتادیم این وسط...

به چنین همسایه ای چی میگن؟!

امروز سومین روزیه که یک همسایه ی فاقد فرهنگ و شعور زندگی شهری، ماشینش رو دقیقا پشت ماشین ما میگذاره و من و همسر با اسنپ میاییم سرکار

روز اول رفتیم سر صبح به یکی دو تا از همسایه ها که مدیر ساختمون گفت احتمالا واسه اوناست سر زدیم گفتن نه، عصر که برگشتیم ماشین نبود

روز دوم یادداشت گذاشتیم و یکی دو ساعت بعد که خواهرم اومده بود ماشین رو برداشته بودن و البته توی پارکینگ مجتمع هم نبودش که بریم سروقتش

روز سوم هم که امروز باشه به نحو جالبی یادداشت ما رو از پشت برف پاکن برداشته بود گذاشته بود روی داشبورد طوری که کاملا دیده و خونده بشه، یعنی اینکه دیدم نوشته شما رو ، و باز هم پشت ماشین ما پارک کرده بود!!

به همچین فردی جز انسانی بدون درک و شعور کافی چی میشه گفت دقیقا؟

با احتساب امروز نزدیک دویست تومن هزینه اسنپ مون شده و هر روز کلی اعصاب خوردی و تلفن و سر زدن به همسایه ها...

.

دیروز  عصر که از سرکار برمیگشتم مدیر ساختمون که بسیار باهوش و بادرایت  تشریف دارن ( یه بار فرصت بشه از شاهکارهاش می نویسم) ،  من رو تو لابی رویت کردن و فرمودن این ماشین مزاحمه رو صبح دیدمش از دور، میدونی چقدر از ماشین تون فاصله داره؟ گفتم یک متر کمتر ، گفت یه کمی برو جلو دنده عقب بیا بکوب به ماشینش!!!!

عرض کردم؛ بعد ماشین خودمون داغون نمیشه؟

جناب فرمودن که ؛ آخه ماشین شما دیگه نفسای آخرشه ،  اون ماشینش صفره!!!!

گفتم اولا که حالا ماشین مون هرچی که هست فعلا همین لگن رو داریم! بعد هم فقط چراغ عقب 206 بشکنه من 400 پیاده میشم، اینجوری که بکوبم به اون که ماشین بدبختمون عمرشو میده به شما!  اساسا هم مجازات باید با جرم منطبق باشه، الان من بکوبم به ماشینش که فقط ده تومن از رو قیمت صفرش میفته !


فرمودن :ببین دخترم (حالا من نهایتش ممکنه ده سال ازش جوانتر باشما نه بیشتر!) این آدما رو باید ادب کرد، یه بار یه بلایی بیاد سر ماشین صفرش تا اخر عمر ماشینشو سرجای درست میذاره!

بهرحال دیگه ترجیح دادم با فردی با این روحیات و سطح هوشی بالا بیشتر از این تعامل نکنم، ولی خب به قول همسرم بعضی راننده ها رو فقط یه نیسان آبی درستشون میکنه...

این رو هم فراموش کردم بگم که دیشب نزدیک دوازده همسر رفت ببینه یه وقت باز ماشینه نباشه، که نبود!

یعنی یه مجنونی نیمه شب میاد ماشین رو میذاره پشت ماشین ما و میره!! دیوانست یا آزار خاصی داره خدا میدونه....

دکتر دکتر میکنن ولی هنوز هیچی نیستی :(((

باز افتادم رو روال ننوشتن!

خیلی سعی می کنم بنویسم اما فرصتش پیش نمیاد...

علی الحساب ماوقع خاله زنکی همین الان رو بذارم که بعد یادم نره؛

.

امشب برادرهمسر زنگ زده بود یک چیزی رو در مورد کارش از من بپرسه، بعد که خوب پرسیده و کامل توضیح دادم که روند کار به چه صورت هست (ما رشته های مشابه تحصیلی داریم) گفت خودم میدونم و اینا که میگی اشتباهه :|||| 

.

گفتم کجاش اشتباه هست؟ من شش ساله این مبحث رو درس میدم، اینایی که گفتم نظریه فلان کتابه،

گفت اون کتابه که همه اش مزخرفه ! من خودم یه نگاهی بهش انداختم چرت بود (کتابی که میگه یکی از منابع خیلی مهم و مرجع در رشته های ماست)

گفتم  من که اولش گفتم دارم با نظریه فلانی بهت میگم، تو که قبول نداشتی اینو چرا وقت منو میگیری؟

فرمودن میخواستم ببینم دکتر دکتر میکنن ، چیزی هم بارت هست یا نه!!!! 

.

تصور کنین ایشون برادر حدودا چهل ساله همسر محترم ما هستن!  مدرک دلیل بر سواد نمیشه اما بهرحال ایشون کارشناس دانشگاه آزاد یکی از شهرستان های دور افتاده و بنده دکترای دانشگاه دولتی تهران هستم و نه اینکه بیشتر میدونم، اما حداقل به دلیل اینکه مجبور بودم کنکور بدم چهار کتاب بیشتر خوندم !

.

بهرحال هیچی نگفتم که بحث ادامه پیدا نکنه و بیشتر منو نکوبه، آدم بشدت حاضر جواب و البته بی تربیتیه که اگه رو مودش باشه به مامان و باباش هم رحم نمیکنه و توهین میکنه بهشون

البته حرف های آخرش رو که الکی رفتی دکتر شدی و اندازه کارشناس اداره ما نمیدونی! و اینا رو با خنده میگفت ولی کلا سیاستش تو تحقیر کردن و له کردن آدم ها با خنده و شوخیه...

کلا سکوت کردم و فقط نقشه قتل برادرش (همسرم بخت برگشته رو) داشتم تو ذهنم می چیدم که مادر محترمشون اومدن پای تلفن و به بهانه احوالپرسی شستن منو انداختن روی بند، اینو دیگه نه وقت دارم نه اعصاب که بنویسم...

.

مقاله ام نصفه نیمه ست، کارهام مونده، کلا دپرسم

منتظرم یه معجزه ای، کمکی ، هلپی چیزی بیاد سراغم وگرنه از دست خودم الان کاری برنمیاد...

چرا تو چهل سالگی هنوز هیچی نیستم؟  کلا هم فکر می کنم جدا از جنبه کرم ریختن برادرهمسر، من دقیقا هیچی نمیدونم... :(((

دلمون تنگ شده واسه نوه امون!

تنها راه ارتباطی من با دنیای اطراف تلگرام و البته برای موارد اضطراری تلفن خونه یا تلفن همسرم هست

حوصله حرف زدن و تعامل با آدم ها در موارد غیر ضروری رو به ندرت دارم و کم پیش میاد دلم بخواد با کسی گپ بزنم...

تقریبا برای همه حتی اطرافیانم هم اینکه موبایل ندارم عجیب و غیر قابل هضم هست و اغلب سرش درگیری پیش میاد، تا حدودی عادت کردن اما وقتی کار مهمی دارن خصوصا بابام ، اصلا نمیتونه با این موضوع کنار بیاد که نمیشه پیدام کنه و بعدش حتما غر میزنه

صبح یه سر با دخترک رفتیم آموزش دانشگاه ، جدا از اینکه پدرم در اومد که بهش بگم دست به اینجا و اونجا نزن و بیچاره شدم از بس به همکارها گفتم بغلش نکنین، وقتی برگشتم دیدم مادر شوهر چند بار زنگ زده خونه

خب این یعنی خیلی عجیب! چون من جواب تلفن هاشون رو نمیدم و معمولا به موبایل شازده پسرشون زنگ میزنن...

.

.

.

همسر سرشبی تعریف کرد که به اون زنگ زدن از خونه اشون و  مادر همسر گرامی  فرمودن که دلمون برای نوه امون تنگ شده!

همسر هم بهرحال تا حدی گوشی دستش هست ، گفته بود باشه شب رسیدم خونه تماس تصویری بگیرین

(لازمه قبلش توضیح بدم که حدود دو هزار کیلومتر با ما فاصله دارن، البته اصلا فرقی با کوچه بغلی نداره و تیر و ترکش هاشون میرسه)

مامان گرامشون فرمودن نه ! دیگه دلم میخواد بگیرمش تو بغلم!!!!

این یعنی اینکه باز میخوایم خراب شیم رو سرت!

.

هنوز یک ماه نشده که ده روز اومدن موندن و من رو بیچاره کردن، هنوز زانو درد دارم و عوارض اون ده روز و ده روز قبلش که سرتاپای خونه رو برق انداختم هست ، کارهای عقب افتاده رو هنوز نتونستم برسونم ، باز میخواد بیاد خراب شه آدم پررو

همسر گفته که لعیا درس داره و کارهاش سنگینه وگرنه دعوت تون میکردم

جواب مرحله بعدشون خیلی زیبا بوده!

عرض کردن که ما که بی دعوت میاییم ! بعد هم خونه شما نشد میریم خونه باباش

دو سه هفته میخواد بره خونه بابام بمونه !! تو اون خونه کوچیک با آدم هایی که همه سرکار میرن و مامانم که حتی نوه اش رو نمیتونه نگه داره، باید از ایشون پذیرایی کنه!

.

چقدر این بشر پررو و آویزون هست من درک نمی کنم !  این درحالی هست که من حدود دو ساله نرفتم خونه مزخرفش و تازه وقتی هم میریم نهایتا سه روز میمونیم با وجود این همه راه ، باز این میخواد بیاد بمونه!

جالبش اینه که نه تنها دلش برای تنها نوه اش تنگ نشده بلکه وقتی میاد حوصله اش رو هم نداره ، فقط یک کلفت مفت و مسلم میخواد که کارهای خونه رو براش انجام بده و ایشون ده روز دو هفته  استراحت کنه

ممنون میشم دلتون هم براش نسوزه ، کاملا جوان و سرحال هست

.

.

سری قبل ، خرداد که تشریف منحوسشون رو آوردن ، گفتن میخوام برم باشگاه ، گفتم باشگاه که ده روز و دو هفته نمیشه ، فرمودن باشه دو ماه سه ماه میمونم!!!!!

قبل از اینکه پدرشوهرم قاطی کنه (چون هم شعورش بیشتره هم اینکه حوصله نداره زیاد جایی بمونه) گفتم فعلا که بخاطر کرونا همه جا تعطیله

خلاصه که نقشه جدید کشیده برای سرویس کردن دهن من و باید یه فکری بکنم

امشب خیلی کار دارم و وقت ندارم قاطی کنم سر این موضوع، باشه سر وقتش پسرش رو بشورم بندازم خشک بشه

کابوس من

کابوس من اینه که تو فضای مجازی شناسایی بشم، حالا جز اینجا و توییتر جای دیگه ای هم نیست که بخوام به صورت ناشناس فعالیت کنم اما خب همین دو تا هم به اندازه کافی استرس داره

نه میتونم و حوصله دارم اسم ها و جزییات رو عوض کنم که بعدا یادم نیاد کی بود و چی نشد، نه اینکه بی خیال استرسش بشم...

.

.

دارم روی برنامه ترم بعد و کلاس های سه تا گروه همزمان کار می کنم، پیام هایی رو که از اساتید گرفتم در مورد روز و ساعت های کاریشون و درس هایی که باید بذارم و باقی خرده فرمایش ها ، چیدم کنار هم تبدیل به یک معادله با صد تا مجهول شده که اصلا حل نمیشه...

.

.

.

بعضی هاشون هم چنان عرایضی نوشتن که دلم میخواد همین الان حکم اعدام شون رو صادر کنم .

استاد تازه از راه رسیده و کم سوادی که به لطف منصب عموی کلفتش چپانده شده تو مجموعه اساتید برام نوشته که درسی واسش بذارم که واحدهای عملی با ساعت های کم!!  داشته باشه که هم لازم نباشه زیاد زمان بذاره برای تدریس و هم پول خوبی داشته باشه!!!!!

یعنی شلغم عزیز اصلا از سیستم واحدها سر درنمیاره، واحد عملی که بیاد وسط اصولا ساعت ها چند برابر میشه

بعد در ادامه نوشته خانم دکتر شما درکتون بالاس میتونین حساسیت های شغلی منو درک کنین زمان زیادی برای دانشجوها ندارم از طرفیم به اصرار عموجان اومدم لطفی به شما بکنم!!!! بهرحال باید برام صرفه اقتصادی داشته باشه!

دارم منفجر میشم از دستش! ده دوازده تا پیام داده همه اش با همین مضمون

کی از تو لطف خواست الاغ عزیز؟ من این ترم و ترم قبل بیشتر از سی تا درخواست تدریس رو ریجکت کردم بعد این بی سواد اومده به ما لطف کنه

وقتی بعضی نوشته و وبلاگ ها رو میخونم احساس می کنم چه مادر مزخرف و بی احساسی هستم که از تماشای خیلی کارهای دخترم ذوق نمی کنم، تمرکز لعنتیم بیشتر رو ی تز و کارم هست و دخترم رو متاسفانه خیلی وقت ها شبیه مزاحمی برای کارهام می بینم تا یه آدم دوست داشتنی کوچولو...

وقتی به دوستانی که این چند سال داشتم فکر می کنم به نظرم میاد همه همین رویه رو داشتن (وگرنه احتمالا با هم دوست و همفکر نبودیم)

فائزه از پیش از بارداری بنا بود بچه رو بذاره خونه مادرش ، خیلی هم تلاش کرد که بچه دختر بشه که بعدا که پسر شد به قول خودش دیگه نگران خانواده همسرش هم نبود و نیست و نوبتی از پسرش نگهداری میکنن

لیلی هم که از من بدتر، همون اول دکترا بچه دار شد و از اول تا آخر دفاع تزش که هشت سال طول کشید بچه رو مادرش نگه داشت و حالا دومی رو هم با اینکه خودش معترفه که چقدر مشکلات داره با اولی ، سپرده به مامانش...

بعد من اسطوره افتخار! بچه رو نمیدم به اونا (کاری هم نداریم به اینکه مامان من که اصلا تو خونه نیست که بخواد بچه رو نگه داره) ، خودم هم نگه نمیدارم! دادم به تلویزیون و امان خدا و خودم به کارها میرسم...

با اینکه اغلب لعنت میفرستم به درس و کاری که هرگز تمامی ندارن ولی میدونم مقصرم و اغلب ساعت های روز و شبم با اعصاب خوردی این جریان میگذره...

.

.

.

امروز دانشجویی که چند سال پیش زمان بارداری یک درسی رو با من داشت و خیلی خیلی هم اذیتم میکرد و مدام متلک میگفت پیام داده بود که عذرخواهی میکنم و از این غلطا ، نمیدونم خواب نما شده یا از کارهای زشتش متنبه شده یا باز قراره من یه کاری براش انجام بدم! اون شخصیت رذلی که من میشناختم محال بود تغییر کنه اون هم در این حد که بخواد از حرف هایی که مدام ورد زبونش بود پشیمون بشه...

.

.

.

دیشب مامان و بابا اومدن اینجا ، خواهر کوچک امتحان داشت و اونا اومدن که دخترم در حد چند ساعت باهاشون بازی کنه، شام هم خودشون اوردن و من زحمت کشیدم کوه کندم و یه ژله ساده و یه دسر وارفته درست کردم! با اینحال به حدی خونه بهم ریخته بود که از شب قبلش جسته گریخته داشتم مرتب می کردم و باز وقتی اومدن یه چیزی اینجا بود و ده تا چیز اونجا ، وسایل بازی دخترک رو هم که اصلا از وسط پذیرایی جمع نکردم ...



چرا نمی نوشتم ؟

خب همه اش توجیه هست البته؛

ولی یکی از دلایل مهم ننوشتن به جز کارهای بیرون و خانه و بچه و این روزمره ها، کنجکاوی بیش از حد همسر محترم بوده و هست

از وقتی به خونه جدید اومدیم، میزکارم رو آوردم تو اتاق دخترک ، شب ها هم که اغلب کنارش می خوابم طوری که دخترجان تصور میکنه این اتاق مال اون و مامانه و اتاق دیگه واسه باباست!

خب طبعا امکان کنجکاوی در خصوص ریزجزییات کارهای من برای همسر خیلی کمتر شده و البته زمان زیادی رو هم سرکار هست و کمتر میتونه تو کارهای من سر بکشه...

خیلی بعید میدونم اینجا کسی باشه که وبلاگ قبلی رو که از سال هشتاد و شش ، هفت داشتم یادش باشه اما اون زمان که در مورد رضا می نوشتم و البته چیزی هم نبود که همسر ندونه ، ولی خب وقتی متوجه شد که وبلاگ دارم تمام نوشته ها رو به ناچار از دسترس خارج کردم، بعدا هم که بلاگفای لعنتی خوردشون...

بهرحال امیدوارم الان بتونم بیشتر بنویسم...

از دیروز ساعت حدود یازده که بیدار شدم (خب کسی که شش صبح میخوابه که قرار نیست زودتر از ده و یازده بیدار بشه؟) تا الان پلک روی هم نذاشتم، مهمان هم داشتم و کوهی ظرف و کار ، ولی یه قهوه کار رو خراب کرد و حتی همین الان هم چندان خوابم نمیاد...

الاناست که دخترک هم پاشه و روز من رو بسازه...

بازگشت بی افتخار...

این مدت یه کار سنگین دم دستم هست که به هر روشی برای پشت گوش انداختنش متوسل میشم، یکی از این روش های خیلی پاسخگو اینه که به بهانه منفجر شدن مغزم (همون خستگی ذهنی مثلا !) یه چیزی به عنوان فان بخونم...

یادم نیست کجا و چطور با وبلاگ یکی از اهالی بلاگ اسکای آشنا شدم که دویست سیصد صفحه ای نوشته داره و دست به قلم خوب و زندگی پرهیجان و دیگه هرچی برای دور شدن از کار لازمه توش هست! شروع کردم از خاطره های چهار پنج سال پیش به اینورش رو خوندن و هی وسط کارها یه گریزی زدن بهش...

تا امشب که جوگیر شدم و دلم خواست بازم بنویسم، امدم سراغ سیستم ثبت نام بلاگ اسکای که دیدم به حول و قوه الهی اکانتی که قبلا داشتم پسوردش رو داره وقبلا وبلاگ داشتم ...

یه نگاه سرسری به یادداشت ها انداختم و میدونم که الان هم این نوشتن رو باز چند روز یا هفته یا نهایتا ماه دیگه رها میکنم، ولی خب فعلا که دلم خواسته بنویسم...

شش - نوشتن وقتی نوشتنم نمی آید...


حالا به نظرم نوشتنم نمیاد اما سعی می کنم بنویسم که عادت کنم

مجبورم به خودم یک مقداری فشار بیارم روزمرگی ها و حرف های عادی روزانه به یادم بیاد

یک چیزهایی هم هست که می خوام در مورد دوستانم بنویسم که خیلی وقته بهش فکر می کنم و تصور می کنم اگر ننویسم فراموش میشه و یک سال هایی  و روزهایی میاد که فراموش می کنم چرا با این ادم ها قطع رابطه کردم...یک موقعی پیش میاد که خودم رو محکوم می کنم بدون اینکه اصل ماجرا یادم بیاد...

یک کسانی مثل زهره، نجمه، زندیه،مصطفی ، مرجان، برادروحید و  خیلی هایی که الان که یادم نمیاد...

باید مفصل در موردشون بنویسم و البته که خطر شناسایی شدن هم وجود داره...

یک چیزی که الان برای من پر رنگ هست استرس مامان و بابا از شرایط خودم و نی نی توی وجودم هست ( هرچی فکر کردم چه کلمه ای به جای نی نی بکار ببرم چیزی به ذهنم نیامد! نی نی کمی لوس یا غیر رسمی بود اما جنین؟ کودک؟ بچه ؟ بچه ام؟ دخترم ؟ چی بالاخره که به این شرایط جور دربیاد؟ خودم هم هنوز با این نوزاد نیامده نامانوسم...)

بهرحال مامان و بابا حداقل روزی یکبار و پیش امده تا روزی سه بار و چهار بار رو تماس گرفتن و کار به جایی رسیده که به محض اینکه چندساعتی بگذره و سراغ تلگرام نرم و پیام های بابا نخونده بمونه با یک استرسی زنگ میزنه ببینه چی شده!!! و چقدر از تلگرام بیزارم این روزها...

و نقطه عکسش شاید، مامان وبابای همسر هستن که بــــــــــــــی خیالی و شادی بدون اینکه هفته ها و ماهی یک بار هم تماسی بگیرن  و من و نوه اشون به کنار، از شازده اشون خبری بگیرن اموراتشون میگذره به خیر و شادی...ما که بخیل نیستیم اما به قول همکارجان ، این نوه نود درصد نوه اینوری هاست و یک چند درصد هم نوه اونوری ها! بقیه درصد ها هم تعلق میگیره به خاله و عمه و مامان بزرگ من!!! که چند برابر مامان و بابای همسر نگرانن...

خاله زنک بازی بسه!!

.

.

.

پی نوشت: زندی_ه حلال زاده بعد از چند ماه که ازش خبری نداشتم و دیگه بحث مون بالا گرفته بود حسابی، همین الان که داشتم این پست رو می نوشتم تو تلگرام پیام داده ! من هم در نهایت لطف و دوستی و شعور، باز نکردم ...تصمیمی هم ندارم که باز کنم

پی نوشت دو : همسر داره پروژه کی-ال مربوط به علوم پزشکی و کنگره استر-وک رو میبنده و منو رسما اباد کرده . طبق معمول کار گرافیک نرم افزار و بحث های ما و دخالت ها و نظرات کارشناسانه و زیبایی شناسانه ایشون و ادعاهای من! کاش حوصله کنم در مورد این جریان هم بنویسم...

پنج - بدقولی های من به خودم

باااااز اونقدر ننوشتم و پشت گوش انداختم که حساب فاصله روزها و هفته ها و ماه ها از دستم رفت...

این دفعه تلاشم رو می کنم، هرچند شاید مثل همه دفعات پیش باشه...

احساس می کنم پیر و بی حوصله شدم

در سی وسه سالگی دیگه دل و دماغ خیلی از کارهایی رو که سال های پیش با چه رغبت و علاقه ای انجام میدادم ندارم...پیری که تنها به سن و سال نیست هرچند به سن و سال هم دیگه ابدا جوان نیستم...

____

پی نوشت : هفته بیست بارداریم دیروز جمعه بیست  و هشت بهمن ماه تمام شد و الان که می نویسم اهنگ در هوایت بی قرارم شهرام ناظری رو می شنوم و نی نی خانوم هم درحال تکون خوردن با ریتم موسیقی هست ...

پی نوشت دو : ساعت حدود چهار بامداد شنبه هست و الان دارم مراحل پایانی پخت شام رو انجام میدم! شام !

چهار - روزهایی که بر من گذشت...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سه - دفتری که بسته شد

شنبه چهار دی ماه نود و پنج، برگه ای از دفتر خاطرات و زندگی من بسته شد...

پدربزرگ پدری من، مردی که تمام این سی و چند سال خانه اش مبدا و منشا همه خاطرات و روزهای خوش زندگی من بوده، به رحمت خداوند رفت...

در شرایطی که حتی نمی تونستم برم شیراز و در مراسم ختمش شرکت کنم...

برگه ای و یا شاید صفحات زیادی از دفتر خاطرات زندگی من که در خانه بسیار بزرگ این خان قدبلند و مهربان شکل گرفته بود بسته شد...

شاید برای خودم اشک می ریختم...نه برای اون که در نهایت صحت و سلامتی و در حالی که با پاهای خودش برای یک ناراحتی معده ی ساده به بیمارستان رفته بود و دیگر هرگز بیرون نیامده بود اشک می ریختم...

می نویسم که یادم بماند...

دو - این چه اسمیه

یک شعری بود که من عاشقش بودم...

الان دقیقا نمی دونم هنوز عاشقش هستم یا نه! چون به این کشف رسیدم که از ساخته و پرداخته های فضای مجازی هست و حقیقت نداره

خیلی دردناکه ادم بفهمه عاشق یک چیز فیک بوده! ولی خب بهرحال الان ا ونقدر چیزهای دردناک تو زندگیم دارم که این یکی توش گم ه!

شعره اینه ؛

"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"
ولی طبق این رفرنس گویا غزل پردازان تلگرامی زحمتش رو کشیدن نه حضرت مولانا!
http://aghagol.blog.ir/post/688
خب بهرحال این هم سرنوشت منه دیگه!

در هر حال اون قسمت طور و حضرت موسی و خدا ش که دیگه فیک نیست! سعی می کنم عاشق هموناش باشم!

یک - برای هزارمین بار!

این چندمین بار هست که دارم وبلاگ نویسی رو باز دست می گیرم و خدا میدونه به چه سرنوشت محتومی دچار بشه...

بعد از وبلاگ عزیز اولی که سالیان دراز نوشتمش و چقدر که دوستش داشتم و بعد لو رفت و گذاشتمش کنار، دیگه هر بار خواستم شروع به نوشتن کنم نشد...

یک بار خودم تنبلی کردم و یک بار که ماه ها بیمار شدم و یک بار بلاگفا داون شد و خلاصه که هر بار به تیر غیبی گرفتار شد

البته اینکه مدام محتاط باشم که به سرنوشت اولی دچار نشه و اینکه چقدر مجبور بودم و البته هستم که برخی واقعیت ها رو تحریف کنم که باز یک از خدا بی خبری آمار من رو درنیاره هم این وسط بی تاثیر نبود...

اما البته که پرتقال فروش اصلی خودم هستم و خودم...

خودم که نمی تونم با خودم گاهی صادق باشم و خودم که از شدت وسواس و تصور نگاه و فکر و نظر دیگران به حدی خودسانسوری می کنم که دیگه چیزی از واقعیت درنمیاد و به مرور چنان ازش بیزار می شم که دلم می خواد لهش کنم و بندازمش دور...

کاش میشد با ابزارهای مجازی هم همین کار رو کرد...

تا همین جا بس هست قبل از اینکه دلم بخوا د دوباره برگردم و بخونم و ادیت کنم...

این بار فقط برای خودم می نویسم...