شنبه چهار دی ماه نود و پنج، برگه ای از دفتر خاطرات و زندگی من بسته شد...
پدربزرگ پدری من، مردی که تمام این سی و چند سال خانه اش مبدا و منشا همه خاطرات و روزهای خوش زندگی من بوده، به رحمت خداوند رفت...
در شرایطی که حتی نمی تونستم برم شیراز و در مراسم ختمش شرکت کنم...
برگه ای و یا شاید صفحات زیادی از دفتر خاطرات زندگی من که در خانه بسیار بزرگ این خان قدبلند و مهربان شکل گرفته بود بسته شد...
شاید برای خودم اشک می ریختم...نه برای اون که در نهایت صحت و سلامتی و در حالی که با پاهای خودش برای یک ناراحتی معده ی ساده به بیمارستان رفته بود و دیگر هرگز بیرون نیامده بود اشک می ریختم...
می نویسم که یادم بماند...
یک شعری بود که من عاشقش بودم...
الان دقیقا نمی دونم هنوز عاشقش هستم یا نه! چون به این کشف رسیدم که از ساخته و پرداخته های فضای مجازی هست و حقیقت نداره
خیلی دردناکه ادم بفهمه عاشق یک چیز فیک بوده! ولی خب بهرحال الان ا ونقدر چیزهای دردناک تو زندگیم دارم که این یکی توش گم ه!
شعره اینه ؛
"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشددر هر حال اون قسمت طور و حضرت موسی و خدا ش که دیگه فیک نیست! سعی می کنم عاشق هموناش باشم!
این چندمین بار هست که دارم وبلاگ نویسی رو باز دست می گیرم و خدا میدونه به چه سرنوشت محتومی دچار بشه...
بعد از وبلاگ عزیز اولی که سالیان دراز نوشتمش و چقدر که دوستش داشتم و بعد لو رفت و گذاشتمش کنار، دیگه هر بار خواستم شروع به نوشتن کنم نشد...
یک بار خودم تنبلی کردم و یک بار که ماه ها بیمار شدم و یک بار بلاگفا داون شد و خلاصه که هر بار به تیر غیبی گرفتار شد
البته اینکه مدام محتاط باشم که به سرنوشت اولی دچار نشه و اینکه چقدر مجبور بودم و البته هستم که برخی واقعیت ها رو تحریف کنم که باز یک از خدا بی خبری آمار من رو درنیاره هم این وسط بی تاثیر نبود...
اما البته که پرتقال فروش اصلی خودم هستم و خودم...
خودم که نمی تونم با خودم گاهی صادق باشم و خودم که از شدت وسواس و تصور نگاه و فکر و نظر دیگران به حدی خودسانسوری می کنم که دیگه چیزی از واقعیت درنمیاد و به مرور چنان ازش بیزار می شم که دلم می خواد لهش کنم و بندازمش دور...
کاش میشد با ابزارهای مجازی هم همین کار رو کرد...
تا همین جا بس هست قبل از اینکه دلم بخوا د دوباره برگردم و بخونم و ادیت کنم...
این بار فقط برای خودم می نویسم...