چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

خاک سرد نیست...

ماه ها از فوت مادرم گذشته و من هنوز سرپا نشدم

با اون همه ادعای تطبیق پذیری  با شرایط که داشتم و مدل سازی وضعیت های پیچیده که برای خودم و خانواده ام می کردم،

رفتن این زن، زلزله ای بود که تک تک ارکان زندگی ما رو تکون داد و من حتی اگر هم بخوام سرپا بمونم، دیگرانی که غرق شدند محاله بهم اجازه بدن، حداقل تا امروزی که هنوز نتونستند از کنار ضربه عبور کنند...

مادرم بیش از اغلب زن هایی که می شناختم فداکار و حمایت کننده بود، خیلی وقت ها زندگی اطرافیان رو، از خاله عزیز خودم گرفته تا مادر همسر و مادر همکار و دوست رو می دیدم، از میزان حمایت بی شائبه و حتی بیش از حدی که مادرم نسبت به همه (دوست و فرزند و بستگان و دانشجو و همکار و همسر) داشت متحیر می شدم.

و شاید تصور می کردم این زن فوق العاده ست و خوش به حال من که چنین مادری دارم.

و بود البته...

اما ضربه ای هم که از نبود این انسان خاص نصیب اطرافیان شد، فوق العاده بود.

بیش از اونچه بشه به راحتی تحمل کرد و پذیرفت...

و شاید حالا هنوز حال من خیلی بد هست که چنین افکاری در سر دارم، اما تمام این ماه ها مصمم بودم که اونقدر فداکار، اونقدر مهربان، اونقدر حمایت کننده نسبت به دخترم نباشم که از رفتن من برای شاید ابد نتونه از جا بلند شه.

کما اینکه خواهر کوچکم در همین شرایط هست و برادرم به نحوی نابود شده که هفته هاست حتی از همسرش کناره گیری کرده ،

با همه وجود متاسفم که زندگی مشترک برادرم و همسرش اونقدر مشکلات داره که قائم به ذات مادرم استوار ایستاده بود و الان همسر برادرم یک سو و برادرم سوی دیگر ی آواره شدند و زندگی شون در آستانه فروپاشیه...

و من درد خواهر و برادر و پدر پیر و همسر برادر رو در کنار سرزنش  و شماتت و انتظارات خانواده همسربرادرم (که به حق و به جاست اما چاره ای برای اون ندارم) با هم به دوش می کشم.

و کاش و ای کاش فقط همین ها بود...

خواهران پدرم که کانه گرگ های از قفس رهیده نقشه های متفاوتی رو برای زندگی ما کشیدند و به هر ابزار ممکنی برای پاشیدن زندگی ما و دست یابی به ثروت برادرشون دست زدند تنها بخشی از دردسرهایی هست که گریبانگیر ما شده...



پی نوشت: این متن رو مدت هاست نوشتم اما دست و دلم نمی رفت که پستش کنم و حالا هم نیمه تمام ارسال می کنم.

هنوز بخشی از کامنت های پست قبل رو تایید نکردم ، به مهربانی و بزرگواری خودتون ببخشیدم...

نظرات 10 + ارسال نظر
ویرگول 5 مرداد 1401 ساعت 21:11 http://Haroz.blogsky.com

خدا بهتون صبر بده
به دل همه کسانی که انقدر خوشبخت بودند تا با کسی مثل مادرتون آشنا بشن
امیدوارم بهترین اتفاق برای برادرتون و همسرش بیفته، هر چی که به صلاحشون باشه

متشکرم ویرگول عزیزم، شما لطف دارید.

کتایون 5 مرداد 1401 ساعت 23:40

چقدر باهاتون همدردم.چهار ماهه که مادرم رفته..وزندگیمان ویران شده...هر روز صبح به خودم میگم واقعا مامان نبست.طفلک ۷۰سال هم نداشت‌‌سرشار از شور زندگی،حامی و ناجی در زندگی همه ما..‌درهمه موارد با شما مشترکم.جز پدر....پدر ما که همه زندگیش را مدیون مادرم است...واز همه ما زود‌تر روپا شده..‌درگیر زندگی خصوصی برادرم هستم که با تدبیر مامان منسجم بود...چه تقدیر بدی...مدتهاست هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه‌‌‌...فقط در مسیر زندگی هستم ..مثل یک ربات..چون مادر دوفرزند هستم باید بروم.روبه جلو

چه حرف های غم انگیزی کتایون عزیزم...
چقدر همدردیم و ای کاش درد شما تسکین پیدا کنه زودتر...
درد زندگی برادرم گاهی باعث میشه فراموش کنم چه بر سر خودم آمده و فقط به این فکر می کنم که چه کنم...چه می شود کرد...

سوده 6 مرداد 1401 ساعت 07:52

چرا همسر برادرتون اینقدر به مامانتون وابسته بودن ؟؟ الان تکلیفشون چی میشه؟

دلایل متعددی داشت...
از بیماری روحی مادر خودشون( که به واسطه این بیماری سال های طولانی محبت بسیار کمی به فرزندانشون داشتند) گرفته تا تلاش های مادرم برای سر و سامان دادن به زندگی ایشون و برادرم ...
مادرم روانشناس خانواده بودند و بشدت با ایمان( نه صرفا مذهبی ) و همه این ها دست به دست هم داده بود تا همسر برادرم به ایشون وابستگی زیادی پیدا کنند.
بارها در خلوت به من می گفتند انگار خدا به من مادر داده و اگر برادرتون این مشکل و اون مساله رو داره من به پای اینکه مامان آرومم میکنه و اینقدر مهربونه، پسرش رو هم می بخشم...

لیلی 6 مرداد 1401 ساعت 07:57

چقدر ناراحت شدم عزیزم
کامنت قبلیم هم تایید نشده بود برات کلی نوشته بودم امیدوارم خونده باشی
حال خودتون الان چطوره؟ از من سالها گذشته و نتونستم با فوت پدرم کنار بیام وای به روز و روزگاری که از مادر خالی بشه

متشکرم لیلی عزیزم، شما لطف کردید.
بله متوجه شدم، تو وبلاگ خودتون براتون می نویسم در خصوص کامنت قبلی
با همه وجود آرزو و تلاش می کنم خوب باشم، اما دست های آویزان از هر سو من رو به پایین می کشند...
کاش بتونم باهاشون کنار بیام...

یک زن 6 مرداد 1401 ساعت 07:59

اون نوشته قبلیم رو تایید نکن لعیا جان برای خودت نوشتم
فقط دوست دارم بدونم تو این شرایط واکنش مادرشوهرت چی بوده

بانوی آب ها 6 مرداد 1401 ساعت 08:37

وای وای وای که اقوام چه به سر ما آوردن بعد رفتن مامانم
یعنی از اون چند تا خطی که نوشتی همه بلاهایی که سرمون آوردن تداعی شد واسم اگه وبلاگم رو نگاه کنی تو پستای دو سال پیشم هستش
خدا بهمون صبر داد ولی خیلی خیلی اذیتمون کردن و زجرمون دادن واقعا
تو عمرم کسی رو جز این به قول تو خواهرهای پدر لعنت نکرده بودم

متاسفم که خاطرات بد رو براتون یادآوری کردم عزیز دل
پروردگار مادر عزیزتون رو قرین رحمت خودش قرار بده و دعا بفرمایید برای ما که خداوند به ما هم صبر و تحملش رو بده.

حالا این کارهای اطرافیان، حقیقتا زجر و رنجی هست که در کلام قابل وصف نیست و ای کاش خداوند بهشون درک و بینشی بده که با این کارهای به نظر خودشون منطقی و ساده چه دارن بر سر ارحام خودشون میارن...

میترا 8 مرداد 1401 ساعت 13:16

سلام
لطفا پیخ فاطمه سادات رو در اینستاگرام دنبال کنید پیج حالم خوبه
موضوع سوگ
خیلی خیلی کم کنندست
انشالله ارامش به زندگی هاتون برگرده بزودی

متشکرم میترا جان از لطف شما، زحمت کشیدید.

غریبه آشنا 10 مرداد 1401 ساعت 00:06

سلام
با تک تک سلول های بدنم درک کردم.....مادر منم اردیبهشت پارسال رفت....چه قدر اونجایی که نوشتی نمی خوای اون قدر حمایت کننده باشی که بعد رفتنت دخترت کمتر آسیب ببینه رو زندگی کردم این یه سال!
چه قدر سخته رفتن آدم های خاص زندگی......خیلی سال طول می کشه تا یه همچین شخصیت هایی تو نسل یه خانواده ظاهر شه.
خیلی می فهممت.

غریبه ی آشنا...
چه اسم زیبایی دارید دوست عزیزی که صحبت هاتون مرهم دل دردناکم بود...
متشکرم که برای من نوشتید، متشکرم که هستید غریبه مجازی آشنا و با همه وجود غمگینم برای شما که مهر مادری رو از دست دادید...
خداوند مادر عزیز شما رو رحمت کنه و با فاطمه زهرا (س) محشور باشند ان شاء الله...

دل آرام 18 مرداد 1401 ساعت 08:32

چه تلخ

دل آرام عزیزم...

نسیم 24 مرداد 1401 ساعت 09:10

از خدا برات صبر , توان , سلامتی آرزو میکنم
روح مامان عزیزت شاد

متشکرم نسیم عزیزم، محتاج دعای خیر شما هستم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد