چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

حکایت آن مرد (بخش نخستین)


یک -


 ظهر نزدیک ساعت برگشت به خونه تلفنم زنگ خورد و وقتی دیدم ناشناس هست جواب ندادم، اما شش هفت بار پیاپی تماس گرفت و بعد چندین پیام که بالاخره ناچارا نگاهی به پیام ها انداختم و دیدم التماس های مکرر که جواب بدین لطفا ، همون لحظاتی که داشتم پیام ها رو می خوندم مجدد همون شماره تماس گرفت  (بعد متوجه شدم که فرزند دیگه اشون جایی در لابی نشسته بودند و من رو تماشا می کردند و به محض اینکه گوشی رو دست گرفتم به مادر اطلاع دادند که الان تماس بگیر)

بهرحال این بار به تماس  پاسخ دادم، یک خانم جا افتاده ای پشت خط بودند که خودشون رو مادر یک دانشجو معرفی کردند و گفتند یک مساله بسیار حیاتی پیش اومده و خواهش و تمنا که پیش از رفتن به خونه فقط پنج دقیقه و در مکانی غیر از دانشگاه با ایشون صحبت کنم، از همون بدو امر هم التماس که لطفا الان نپرسید کدام دانشجو و میان خودشون رو معرفی می کنند حضوری

گفتم خب بفرمایید من که دارم با شما صحبت می کنم، گفتند نه حضوری باید باشه و نمیتونم با تلفن مطرح کنم

با اینکه سابقه خوبی از این سبک ملاقات ها نداشتم و تا حد زیادی تصور می کردم مساله به نمره و شرایط تحصیلی یک دانشجو برمیگرده که خانواده اش برای گرفتن نمره واسطه شدند، اما به دلیل التماس های این خانم که مسن هم بودند و البته خستگی زیاد ساعت های انتهایی کار و عدم توان چانه زنی، با اکراه درخواست شون رو پذیرفتم اما پیش از اونکه دهان بگشایم و بگم زمان ندارم جایی غیر از دانشگاه بیام، خودشون گفتند بعد از ساعت کاری سر کوچه ای که پارکینگ دانشگاه واقع شده کافیه یک لحظه ترمز کنم!

همون لحظه همکاران بخش اموزش با سر و صدا اومدن داخل اتاق و دیگه فرصتی برای مخالفت هم نداشتم و پذیرفتم. اون لحظه هم به این فکر نکردم که چرا ایشون اینقدر دقیق باید ساعت رفت و آمد من رو بدونند که اغلب هم نامنظم هست و حتی خودم هم هیچ وقت نمیدونم تایم کارم کی تمام میشه و میتونم بزنم بیرون...

بهرحال بعد از اون تماس هم درگیر جریان بحث و در واقع بهتر هست بگم دعوای سنگین مدیرآموزش با ریاست دانشکده شدم و اظهار نظرات همکاران و غیبت و صحبت و راه حل های بی فایده و مشکلات پیش رو تحلیل و بررسی شد و کلا زمان و ذهن آزادی نداشتم و موضوع تلفن از خاطرم رفت...


دو-


دو سه روز بود ماشین یک علائم نگران کننده ای نشون می داد و با توجه به اینکه همسر خیلی درگیر کار بود چیزی بهش نگفته بودم که از زمان اندک خوابش بزنه و بره سراغ ماشین من،  فقط یک بار فرصت کرده بودم به پدرم بگم که ماشینم اینطور شده و ایشون گفتند چیزی نیست همسرت وسواس هست تو هم سخت گرفتی!

برادرم هم کلا الان در شرایطی هست که گفتن هر مساله ای بهش میتونه یک چالش جدی و اساسی درست کنه فلذا از ایشون پنهان کردم. البته مطمئن هم نبودم خیلی جدی باشه

اما اون روز خاص ، موقع برگشت به خونه ماشین توی رمپ پارکینگ دانشگاه خاموش شد و چند بار استارت زدم تا روشن شد مجدد و بعد هم با اینکه گاز می دادم سرعت به بیش از سی کیلومتر نمی رسید، بهرحال در حالی که ذهنم درگیر ماشین و نگرانش بود و داشتم دودوتا چهارتا میکردم که الان به یکی از چند گزینه همسر یا همکار یا برادر زنگ بزنم درست هست یا نه،  که یک آقای جوان جلوی ماشین دست تکون داد و مجبور شدم ترمز کنم، بعد یک خانم از پشت یک ورودی خانه بیرون اومد (دقیقا کمین کرده بودن!) و زدن به شیشه، من هم کمی ترسیده و با احتیاط شیشه رو کمی پایین دادم و ایشون که خودشون رو به عنوان مادر دانشجو معرفی کردند تازه یادم اومد که قرار سر کوچه ای رو باهاشون ست کرده بودم!

بهرحال سوار شدن و همون جا زدم کنار  و به علامت اینکه عجله دارم ماشین رو روشن نگه داشتم که عرایض شون رو بفرمایند!


زمانی برای نوشتن ادامه ندارم و به شرط حیات ان شاء الله، ادامه رو برای پست های آتی میگذارم...


پ.ن

چند روز پیش رفتم یک سری کتاب های مشاوره مادرم رو به همکار و دوست صمیمی شون بدم و ایشون یک تایمی به من مشاوره دادند و یکی از کارهایی که اکیدا از من درخواست کردند ارتباط بیشتر با دوستانم بود که چون این قضیه بنا به دلایلی مقدور نیست، از من خواستند روزانه و روزمره نگاری کنم.

این پست رو به همین دلیل نوشتم و امیدوارم بتونم این رویه رو ادامه بدم و بیش از اون امیدوارم بتونه تاثیری در حال و احوالات خاکستریم داشته باشه...

نظرات 8 + ارسال نظر
نسیم 25 مرداد 1401 ساعت 19:43

قلمتون جذابه
اولین پست رو خوندم و جالب شد که برم بقیه رو هم بخونم

متشکرم نسیم جان، لطف دارید.
شاید نخونید بهتر باشه...

ویرگول 26 مرداد 1401 ساعت 00:28 http://Haroz.blogsky.com

خیی خوب شد که نوشتی، اگر کمکی بکنه که عالی میشه
چقدر عجیب که انقدر هم پیگیر بودند مادر دانشجوی مذکور، منتظر بقیه اش هستم با کنجکاوی فراوان
امیدوارم حال روحیتون رفته رفته بهتر و بهتر بشه

متشکرم ویرگول عزیزم، لطف دارید
البته پیگیری از سوی دانشجوها برای نمره ما تبدیل به یک مساله کاملا روتین شده
از لطف و احوالپرسی تون متشکرم

فرشته 26 مرداد 1401 ساعت 08:27

سلام خوشحالم که بهترید نگران تون بودم و دیدم نوشتید خوشحال شدم واقعا
چه مشاوره خوبی بهتون دادن اگر یادم باشه گفته بودین مادرتون هم مشاور بودن خودشون خدا رحمت شون کنه عزیزم
خب آخرش خیلی هیجان داره نه ؟ زود بنویسین دیگه

متشکرم فرشته جان
بله مشاور بودند
هنوز فرصت نکردم از هیجاناتش بنویسم! دچار هیجانات جدید شدم...

tatijun 27 مرداد 1401 ساعت 13:28

سلام لعیا جان
مصیب وارده واقعا سخت و جانفرساست خدا بهتون صبر بده
من ممکنه زیاد کامنت نگذارم ولی همچنان وبلاگ شما رو با کمال میل میخونم
به امید روزهای خوب

متشکرم عزیزجان
لطف داری

میترا 27 مرداد 1401 ساعت 15:02

لطفا زودتر بنویسید
چقدر ادما ترسناک شدن این روزها..
منتظر باقیشم ..

نمیدونم همیشه همین طور بوده یا واقعا آدم ها این روزها متفاوت هستند...

مریم 1 شهریور 1401 ساعت 05:40 https://marmaraneh.blogsky.com/

انشالا حضورتون ادامه دار باشه

امیدوارم
از لطف شما متشکرم

بهاری 14 شهریور 1401 ساعت 08:12

سلام خانم
از پست قبلی ات خیلی روز گذشته و ما منتظر ادامه ماجرایی که تعریف کردید، هستیم، بیشتر از این خوانندگان را چشم انتظار نگذار، لطفا ادامه را بنویس

سلام و عرض احترام
من جدا شرمنده ام

لاله 16 شهریور 1401 ساعت 22:34

ببحشید که دخالت میکنم ، اما متاسفانه مجبورید با چنک و دندان بچنگید تا خانواده رو کنار هم نکه دارید
یاد دوست نازنینم و همسرش افتادم که با فوت مادر شوهر زندگیشون از هم پاشید . اره میشه که یه مادر با دلگرمی و درایت زندگی پسرش رو موقتا سرپا نگه داره
از خواهر و پدرکمک بگیرید تا زودتر سرپا بشن وقت و انرزی رو برای تمیز کردن خانه پدر و پخت و پز هدر ندید اینا رو خدمات بگیرید فقط مشاره روحی و روانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد