چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

سوار بر خر شیطان...

در تازه ترین حرکت، مادر گرامی همسر روزی ناگهان از خواب برخواسته و مصمم شده اند که نوه و پسرشان را از شر زن بی مسئولیتی که ناچار هست هم برای تامین معاش به سرکار برود و هم تحصیلی را که پیش از تولد فرزندش شروع کرده ادامه بدهد و هم بی هیچ کمکی (دریغ از جابجا کردن یک لیوان) از سوی همسر محترم به کارهای خانه می رسد، نجات دهند...

حالا جریان رو کمی مبسوط عرض میکنم، توکل به خداوند که آشنایی این مطالب رو مطالعه نکنه...


ساعت حدود هفت و ده دقیقه صبح چند روز پیش (در ماه مبارک) همسر گرامی که تقریبا همیشه با تاخیر در محل کار حاضر میشن، منزل رو ترک کردن و من که حدود نه و نیم کلاس آنلاین داشتم با خیالی خوش و خرم یادداشت های کلاس رو جلوم گذاشتم که یک نگاهی بندازم بهشون و شرمنده سوالات پیچیده دانشجوها نباشم، غافل از اینکه دست تقدیر چی برای من تدارک دیده...


شاید نیم ساعت یا کمتر گذشته بود که همسر محترم با منزل تماس گرفتند و البته به دلیل علاقه وافر ایشون به مکالمات تلفنی، بی اونکه تعجب کنم یا تصور کنم مساله مهمی پیش اومده جواب دادم،  اما صداشون هیجان زده و البته ناراحت بود و در همون بدو صحبت متوجه شدم که در حال مقدمه چینی هستند...


کمی از آب و هوا و ماشین و ترافیک پرسیدم و بعد که دیدم ایشون قصد ندارن شروع کنن اصل مطلب رو، پرسیدم مشکلی پیش اومده؟ همکارت که حالش خوب نبود مساله ای براش پیش اومده؟ بحث های سیاسی دیروز با همکاران کشدار شده و کسی چیزی گفته؟

ایشون فرمودن که نه همه چی خوبه، گفتم پس دلیل خاصی داره زنگ زدی الان؟

گفتن که میخواستم بهت آمادگی بدم!! نگران هم نشو! خودم حلش میکنم!!

خب تا همین جا هم قلب بنده ایستاده بود که وات هپن!


بعد همسر جان تعریف کردن که به محض خروج از منزل، پدر گرامی شون زنگ زدن و گفتن؛

پسرم چه نشستی که مامانت سحر بیدار شده (البته مادر محترم  ایشون روزه نمیگیره و اهمیتی هم برای ماه رمضان قائل نیست)  و گفته که دیشب خیلی فکر کردم و دیدم اینطوری نمیشه زندگی پسر و نوه ام رو رها کنم!

این زن (اشاره به بنده حقیر) هر کاری دلش میخواد میکنه، ما که نمیشه دست روی دست بگذاریم!!

برم ببینم درسش به کجا رسیده نرسیده تا کی ما باید علاف باشیم!!

فلذا امروز میخوان بلیط بگیرن،  بیان تهران و  برن سراغ دانشگاه لعیا و باهاشون صحبت کنه ببینه که چقدر از درس عروس ناخلف مونده!!!! 

بعد!!! (بعدش خیلی مهم هست)

بعد بسته به اینکه چقدر از درسش مونده در مورد زندگیشون تصمیم بگیرم!!!!!


تصور بفرمایید که یک زن چهل ساله، دانشجوی مقطع دکتری،  مادر یک فرزند...

و حالا مادر همسر ایشون، میخوان  تشریف ببرن و  ببینن اصلا خانم چه کار داره میکنه!!!  و اصلا لیاقت داره همچنان همسر پسر و مادر نوه اشون باقی بمونه یا خیر!


لازمه عرض کنم که سرم داشت سوت میزد یا خیر؟!

و احتمالا شما هم مثل بنده یادی می کنید از دوران مدرسه ابتدایی که مادر گرامی برای پرسیدن درس ها به دفتر مدرسه مراجعه می کردند...


تصور می کنم قبلا هم گفتم و بد نیست مجدد عرض کنم که ایشون یک زن ساده و بی سواد  نیستند که مطلع نباشند کارشون چه مفهومی داره و چه حواشی و جریاناتی برای من ایجاد میکنه، بلکه تحصیل کرده و شاغل در یک ارگان وابسته به دولت بوده و همکنون هم در مجامع سیاسی بشدت فعالیت دارند.


واقعا به نظر شما این جریان کاملا جنبه طنز نداره؟! به نظر شما خیلی تخیلی نیست؟!!


البته در طول سال هایی که بنده عروس این خانواده هستم به حدی نظیر این اتفاقات تکرار شده که خداوند شاهد هست که اگر مدتی بگذره و یکی از این جریانات عجیب پیش نیاد، ما نگران میشیم که باز دست روزگار که از قضا اغلب هم از آستین خانواده همسر بیرون میاد چه خوابی برای ما دیده و منتظر میمونیم که نقشه های جدید خانواده گرامی شون رخ بنمایاند...


واقعیت رو بخواید بدونید با اینکه  این جریان ممکنه از دید شما خیلی دور از ذهن یا طنزآمیز باشه، اما تا جایی که من و همسرم ایشون رو می شناسیم ناشی از عناد شدید و نفرت شون از من هست و قصد و غرضی جز بردن آبرو و خراب کردن وجهه بنده ندارند.

پیش از این هم تلاش های مذبوحانه متعددی در این خصوص داشتند که اگر فرصت کنم در مورد اون ها می نویسم، فعلا متاسفانه در تب و استرس این اکشن جدید هستم و دل و دماغ پرداختن به داستان های پیشین رو ندارم واقعا...


-------------------------

پی نوشت؛

از اونجا که این اتفاق طی روزهای اخیر افتاده و هنوز به انتهای ماجرا نرسیدیم، جزییات کامل رو طی پست های بعد و پس از مشخص شدن کامل ماجرا عرض می کنم، در حال حاضر دست به دامان برادر همسر هستیم تا شاید مادر گرامی شون از خر شیطان پیاده بشن و با ادامه تحصیل بنده موافقت کنند!

و البته سایر پلن ها هم روی میز آماده ست که در صورتی که گزینه اول جواب نداد به اون ها متوسل بشیم...


نظرات 6 + ارسال نظر
لیلا 18 اردیبهشت 1400 ساعت 18:35

سلام.خدا قوت.ان شاالله خدا بهتون صبر بده که بتونید باز هم این قوم همسر رو تحمل کنید.واقعا چه دل خجسته و وقت زیادی ای داره این مادرشوهر.خدا به زندگی خودش مشغول کنه به حدی که از شما و زندگی شما کاملا غافل بشه.

سلام عرض احترا م وتشکر
بله دعای شما رو مادرم هم در حق من میکنند، ولی با اینکه ایشون گرفتاری های متعدد دارند اما ما همیشه سرخط سوژه اخبار هستیم متاسفانه...
شاید هم محق هستند، من درک شون نمی کنم واقعا...

سوده 19 اردیبهشت 1400 ساعت 17:40

انگار خودتم از اون عروساش هستیا! با این نوشتنت و زبون خییییییلی درازت فکر کنم بنده خدا مادرشوهرت حسابی ازت میکشه
من بیشتر عروسایی که مثل تو دیدم مادرشوهرشون حق داشته هر بلایی سرشون بیاره

آرام باش عزیزم!
در اینکه ایشون از من میکشه که اصلا بحث و تردیدی نیست
باز در اینکه من هم حقم هست هم نمیشه گفت اینطور نیست و شاید باشه
اما خب اینکه ادبیات نوشتاری من به این شکل هست رو نمیشه گواهی بر زبان دراز من فرض کرد که...
بهرحال خونسردی خودتون رو حفظ کنید در این ماه مبارک...

رابعه 19 اردیبهشت 1400 ساعت 18:05

سلام قابل توجه بعضی دوستان خوب هست که مجازی هستیم اگر واقعی بودیم بدتر از مادرشوهر ایشان بودیم لعیا جان خدا بهتون صبر بده.

شما لطف دارید رابعه عزیز، من سال های طولانی وبلاگ نویس بودم و به خیلی از این سبک برخوردها عادت دارم. گرگ باران دیده و شما جوان ها و از این حرف ها

یک عدد اصفهانیم 19 اردیبهشت 1400 ساعت 18:15

لعیا خانم سلام رو ماهتون
از وبلاگ آذر شما رو شناختم خیلی قشنگ و خوب می نویسین عزیزم
هم طنزش قشنگه هم آدم واقعا عصبانی میشه
یعنی حسابی از دست خارسو جوش اوورده بودم که اون نوشته بابا شوهرتونو خوندم دیگه خیلی خیلی اعصابم خورد شدا
حالا دقیق بگم یکی بدتراشو تو فامیلا نزدیک خودمون داریم که من دوسشونم دارما ولی والا خون به جیگره عروسه کردن بنده خدا دکترم هست عروسشون
میرن در مطبش آبروریزی راه میندازن قشنگ میفهمم چی میکشین از اینا
یعنی دیگه ادم نمیدونه بگه خدا صبر بده خدا ادم کنه اونا رو دیگه اصلا چه دعایی میشه کرد واسه اونا و شما

سلام و عرض احترام بانوی اصفهانی عزیز
انشالله که سرنوشت بنده مشابه روزگار عروس خانواده شما نباشه و مادر همسر از کارشون منصرف بشن.
من به تنها چیزی که فکر می کنم این هست که آیا این ادم ها به مرگ و اینکه باید زمانی پاسخگوی اعمال شون باشند فکر نمی کنن؟ واقعا برای من جای سوال داره...

مرد غریب 19 اردیبهشت 1400 ساعت 21:31

خانم جوان عالی نوشتید من همیشه با سکوت گذر میکنم از نوشته ها
ولی نوشته شما به یادم آورد که مامان مرحومم یک بار رفت دانشگاه خانم برادرم و بعد از اون خانم برادرم ترک تحصیل کرد و تا وقتی هم که تو بهشت رضا دیدمش سیزده سال خانه مادر من پا نگذاشت و حتی خانم و بچه های من ندیده بودنش
وقتی هم مامانم فوت شد مراسم هفتم به خالم گفتن براش خیرات زیاد بدین چون من حلالش نکردم و نمی کنم مگر خدا ببخشدش
من همیشه بهش حق دادم گفت آبروم رفته و دیگه جمع نمیشه الان نوشته شما یادم آورد همیشه حس گناه به گردنم هست چرا خونه بودم جلوی مامان رو نگرفتم میرفت دانشگاه میدونستم ولی نمی فهمیدم اینقدر بد میشه
کامنت قبلی رو نوشتم منتشر نشه لطفا خواستین همین جا جواب بدین

سلام و عرض احترام آقای مرد غریب (از خوندن اسم تون به یاد امام رضا (ع) افتادم و گویا اهل مشهد هم هستید)
چقدر همسر برادرتون رو درک می کنم و واقعا استرسی که این روزها من متحمل میشم اینقدر هست که با خودم عهد کردم که هرگز ایشون رو نبخشم...
کاش تشریف ببرید و با همسر برادرتون صحبت کنید و از ایشون بابت اهمال کاری یا حالا هرچیزی که اسم اون هست حلالیت بگیرید. البته متوجه هستم که عمدی نبوده اما میدونید که حق الناس به صورت سهوی هم به گردن انسان وارد میشه و بهرحال حلالیت خواستن این دنیا بسیار ساده تر از اون طرف هست...
کار مادرتون سرنوشت خانم برادرتون رو که می تونست خیلی خیلی متفاوت باشه تغییر داده ، خدا رحمت شون کنه و کاش بشه برای ایشون از خانم برادرتون ببخشش بگیرید.

دل آرام 30 اردیبهشت 1400 ساعت 17:39

با این اوصاف مادرشوهر من خیلی خوبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد