-
شش - نوشتن وقتی نوشتنم نمی آید...
30 بهمن 1395 22:15
حالا به نظرم نوشتنم نمیاد اما سعی می کنم بنویسم که عادت کنم مجبورم به خودم یک مقداری فشار بیارم روزمرگی ها و حرف های عادی روزانه به یادم بیاد یک چیزهایی هم هست که می خوام در مورد دوستانم بنویسم که خیلی وقته بهش فکر می کنم و تصور می کنم اگر ننویسم فراموش میشه و یک سال هایی و روزهایی میاد که فراموش می کنم چرا با این ادم...
-
پنج - بدقولی های من به خودم
30 بهمن 1395 04:10
باااااز اونقدر ننوشتم و پشت گوش انداختم که حساب فاصله روزها و هفته ها و ماه ها از دستم رفت... این دفعه تلاشم رو می کنم، هرچند شاید مثل همه دفعات پیش باشه... احساس می کنم پیر و بی حوصله شدم در سی وسه سالگی دیگه دل و دماغ خیلی از کارهایی رو که سال های پیش با چه رغبت و علاقه ای انجام میدادم ندارم...پیری که تنها به سن و...
-
چهار - روزهایی که بر من گذشت...
14 دی 1395 18:18
-
سه - دفتری که بسته شد
14 دی 1395 17:11
شنبه چهار دی ماه نود و پنج، برگه ای از دفتر خاطرات و زندگی من بسته شد... پدربزرگ پدری من، مردی که تمام این سی و چند سال خانه اش مبدا و منشا همه خاطرات و روزهای خوش زندگی من بوده، به رحمت خداوند رفت... در شرایطی که حتی نمی تونستم برم شیراز و در مراسم ختمش شرکت کنم... برگه ای و یا شاید صفحات زیادی از دفتر خاطرات زندگی...
-
دو - این چه اسمیه
3 دی 1395 20:51
یک شعری بود که من عاشقش بودم... الان دقیقا نمی دونم هنوز عاشقش هستم یا نه! چون به این کشف رسیدم که از ساخته و پرداخته های فضای مجازی هست و حقیقت نداره خیلی دردناکه ادم بفهمه عاشق یک چیز فیک بوده! ولی خب بهرحال الان ا ونقدر چیزهای دردناک تو زندگیم دارم که این یکی توش گم ه! شعره اینه ؛ "ارنی" کسی بگوید که ترا...
-
یک - برای هزارمین بار!
2 دی 1395 20:23
این چندمین بار هست که دارم وبلاگ نویسی رو باز دست می گیرم و خدا میدونه به چه سرنوشت محتومی دچار بشه... بعد از وبلاگ عزیز اولی که سالیان دراز نوشتمش و چقدر که دوستش داشتم و بعد لو رفت و گذاشتمش کنار، دیگه هر بار خواستم شروع به نوشتن کنم نشد... یک بار خودم تنبلی کردم و یک بار که ماه ها بیمار شدم و یک بار بلاگفا داون شد...