چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

دخترک کوچک؛ من برای تو چه کردم؟

اینکه قراره چطور دخترک کوچک رو تربیت کنم، چطور باهاش رفتار کنم، چی براش خوب هست و اساسا چی درست هست یا نادرست، یک سهم بسیار بزرگی از دلمشغولی های اغلب روزهای الانم هست...

و متاسفانه برای اینکه از بار عذاب وجدانم کم بشه ناچارم اینجا بنویسم و اعتراف کنم که اینکه نگران این موضوعات هستم و برای من دغدغه هستند، باعث نشده که بخوام تغییرات گسترده و  شاخصی تو روند کار و زندگیم ایجاد کنم

نه اینکه نخواسته باشم، واقعا نتونستم

وقتی تمام وقت سرکار هستم، همسرم به دلیل مشغله، مدل تربیتی و خانوادگی که داشته و خیلی دلایل دیگه (که ممکنه توجیه یا زاییده تفکر و تخیل من باشه) مسئولیت بسیار کمی رومیتونه تقبل کنه، وقتی بیماری یکی از اعضای خانواده ام من رو ناچار میکنه مدت طولانی از زمانم رو برای اون بگذارم و وقتی یک سری کارهایی هست که باید و باید انجام بشه و کسی جز من نیست برای انجام دادن شون؛

پس واقعا اینکه من نگران هستم منتهی به این نشده که اتفاق خاصی بیفته

خودم هم الان میدونم خوب توضیح ندادم و حداقل برای شفاف سازی ذهن خودم یک سری توضیحاتی روی اون می نویسم؛

همه چیزهایی که نوشتم یعنی؛

میرم سرکار و وقتی هم که خونه ام مدت طولانی از زمانم رو تو جلسات با همکاران، کلاس های آنلاین، بحث با استاد و دانشجو و همکار صرف می کنم و در عین حال تمام این مدت نگرانم که چرا برای دخترک وقت نگذاشتم، ولی ، ولی ، ولی هر کاری میکنم، هرقدر تلاش می کنم که از این کلاس، اون جلسه، صحبت و کلنجار با این همکار و اون پروژه و دانشجو بگذرم، واقعا نمیشه...

واقعا نشده تا حالا و صرفا تمام مدت اعصابم خورده...

فهرست و لیست کارهایی که دارم به هیچ وجه کوتاه تر نمیشه و فقط از روزی به روز بعد، از هفته ای به ماه بعد و از یک تسک به تسک بعدی منتقل میشه و حتی گاهی روزها به چندین صفحه میرسه و هیچ زمانی برای دخترک باقی نمیمونه...

نمیخوام اصلا توجیه کنم، میدونم که باید زمانی رو برای این دختر معصوم خالی کنم، ولی اینکه کروناست، اینکه مهدکودک ها از نظر من اصلا برای حضور بچه ها امن نیستند، اینکه نه میخوام و نه میتونم فرزندم رو مدت های طولانی منزل اقوام بگذارم بمونه، اینکه نمیتونم به پدرش فشار بیارم که باید یک زمانی رو خالی کنه که یا به دخترک برسه یا به من کمک کنه که زمانم خالی بشه،

و هزار تا اینکه و زیرا و برای دیگه؛ همه در کنار هم باعث شدن که این روزها همه زندگیم با عذاب وجدان و تلخی بگذره...

مادر خوبی نیستم

حتی پرستار خوبی هم نیستم...

کاش راه حلی براش سراغ داشتم...

نظرات 1 + ارسال نظر

تا اراده ای هست.. راهی نیز هست ...

شاد باشید

امیدوارم همین طور باشه...
تلاشم رو می کنم به هر حال

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد