شنبه چهار دی ماه نود و پنج، برگه ای از دفتر خاطرات و زندگی من بسته شد...
پدربزرگ پدری من، مردی که تمام این سی و چند سال خانه اش مبدا و منشا همه خاطرات و روزهای خوش زندگی من بوده، به رحمت خداوند رفت...
در شرایطی که حتی نمی تونستم برم شیراز و در مراسم ختمش شرکت کنم...
برگه ای و یا شاید صفحات زیادی از دفتر خاطرات زندگی من که در خانه بسیار بزرگ این خان قدبلند و مهربان شکل گرفته بود بسته شد...
شاید برای خودم اشک می ریختم...نه برای اون که در نهایت صحت و سلامتی و در حالی که با پاهای خودش برای یک ناراحتی معده ی ساده به بیمارستان رفته بود و دیگر هرگز بیرون نیامده بود اشک می ریختم...
می نویسم که یادم بماند...