چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

سه - دفتری که بسته شد

شنبه چهار دی ماه نود و پنج، برگه ای از دفتر خاطرات و زندگی من بسته شد...

پدربزرگ پدری من، مردی که تمام این سی و چند سال خانه اش مبدا و منشا همه خاطرات و روزهای خوش زندگی من بوده، به رحمت خداوند رفت...

در شرایطی که حتی نمی تونستم برم شیراز و در مراسم ختمش شرکت کنم...

برگه ای و یا شاید صفحات زیادی از دفتر خاطرات زندگی من که در خانه بسیار بزرگ این خان قدبلند و مهربان شکل گرفته بود بسته شد...

شاید برای خودم اشک می ریختم...نه برای اون که در نهایت صحت و سلامتی و در حالی که با پاهای خودش برای یک ناراحتی معده ی ساده به بیمارستان رفته بود و دیگر هرگز بیرون نیامده بود اشک می ریختم...

می نویسم که یادم بماند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد