چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

وقتی بعضی نوشته و وبلاگ ها رو میخونم احساس می کنم چه مادر مزخرف و بی احساسی هستم که از تماشای خیلی کارهای دخترم ذوق نمی کنم، تمرکز لعنتیم بیشتر رو ی تز و کارم هست و دخترم رو متاسفانه خیلی وقت ها شبیه مزاحمی برای کارهام می بینم تا یه آدم دوست داشتنی کوچولو...

وقتی به دوستانی که این چند سال داشتم فکر می کنم به نظرم میاد همه همین رویه رو داشتن (وگرنه احتمالا با هم دوست و همفکر نبودیم)

فائزه از پیش از بارداری بنا بود بچه رو بذاره خونه مادرش ، خیلی هم تلاش کرد که بچه دختر بشه که بعدا که پسر شد به قول خودش دیگه نگران خانواده همسرش هم نبود و نیست و نوبتی از پسرش نگهداری میکنن

لیلی هم که از من بدتر، همون اول دکترا بچه دار شد و از اول تا آخر دفاع تزش که هشت سال طول کشید بچه رو مادرش نگه داشت و حالا دومی رو هم با اینکه خودش معترفه که چقدر مشکلات داره با اولی ، سپرده به مامانش...

بعد من اسطوره افتخار! بچه رو نمیدم به اونا (کاری هم نداریم به اینکه مامان من که اصلا تو خونه نیست که بخواد بچه رو نگه داره) ، خودم هم نگه نمیدارم! دادم به تلویزیون و امان خدا و خودم به کارها میرسم...

با اینکه اغلب لعنت میفرستم به درس و کاری که هرگز تمامی ندارن ولی میدونم مقصرم و اغلب ساعت های روز و شبم با اعصاب خوردی این جریان میگذره...

.

.

.

امروز دانشجویی که چند سال پیش زمان بارداری یک درسی رو با من داشت و خیلی خیلی هم اذیتم میکرد و مدام متلک میگفت پیام داده بود که عذرخواهی میکنم و از این غلطا ، نمیدونم خواب نما شده یا از کارهای زشتش متنبه شده یا باز قراره من یه کاری براش انجام بدم! اون شخصیت رذلی که من میشناختم محال بود تغییر کنه اون هم در این حد که بخواد از حرف هایی که مدام ورد زبونش بود پشیمون بشه...

.

.

.

دیشب مامان و بابا اومدن اینجا ، خواهر کوچک امتحان داشت و اونا اومدن که دخترم در حد چند ساعت باهاشون بازی کنه، شام هم خودشون اوردن و من زحمت کشیدم کوه کندم و یه ژله ساده و یه دسر وارفته درست کردم! با اینحال به حدی خونه بهم ریخته بود که از شب قبلش جسته گریخته داشتم مرتب می کردم و باز وقتی اومدن یه چیزی اینجا بود و ده تا چیز اونجا ، وسایل بازی دخترک رو هم که اصلا از وسط پذیرایی جمع نکردم ...