چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

مرد سال های دور...

حدود بیست سال پیش در چنین روزی، من و همسرم برای اولین بار همدیگه رو در یک جلسه نیمه رسمی اداری ملاقات کردیم

ایشون دیدشون به من یک ادم مزاحم و موی دماغ بود که تو کاری دخالت کرده که بهش ربطی نداره و لازمه بهش توضیح بدن که تو موضوعی که سررشته نداری وارد نشو!

دید من هم به ایشون ادمی بود که تعلل میکنه و کارها رو میذاره به امون خدا و چاره ای نیست جز اینکه من با تخصص نصفه نیمه و مطالعات تجربی وارد کار بشم و بخشی از اهمال کاری ایشون رو جبران کنم!

به بیان ساده هر دو با گارد محکم وارد جلسه شدیم،

البته ایشون تقریبا چیزی نگفت و همون طور که همین الان هم خیلی ساده از روی خیلی از مسائل به نظر من مهم و کلیدی، بی خیال عبور میکنه، فقط سعی کرده بفهمه در کدوم بخش ها خرابکاری کردم که اصلاحش کنه

اما من به رویه سال های جوانی (الان هم مطمئن نیستم کاملا  اصلاح شده باشم) شمشیر رو از رو بستم و نه تنها ایشون رو، بلکه همکار و معاونش رو هم کاملا شست و شو داده و با یک لیست بلندبالا از خطاهای نابخشودنی که خیلی هاش هم ربطی به مجموعه ما نداشت، همه رو از دم آویزون کردم.

همکارشون که بعدا از مخالفین اصلی ازدواج ما بودن تلاش کردن با بیان اینکه من خودم هم خرابکارم و بخشی از مشکلات ایجاد شده به دلیل کارهای اشتباه من بوده،  از کارشون دفاع کنن و در نتیجه من بیشتر عصبانی شدم و دعوا بالا گرفت حسابی


در انتها همسر حوصله اش سر رفت و همکار و معاون رو بیرون کرد و بدون اینکه اصلا طعنه ها و حرف های تند من رو بشنوه، یک لیست کتبی دقیق از مشکلات درست کرد و قول داد که ظرف نهایتا یک ماه  اصلاح میشن

کاری هم به این نداریم که تا محقق شدن قولش به صورت کامل بیش از یک سال زمان برد، اما خب برخورد من در اون جلسه باعث شد به مشکلاتی که مجموعه کاری ما با شرکت اون ها داشت به دقت رسیدگی بشه و بعد از هفت هشت سال همکاری دو مجموعه، دیگه چیزی پشت گوش نیفته

این ابتدای آشنایی ما بود با هم و زمانی که من مصمم بودم با فرد دیگری ازدواج کنم...

.

امروز که یک جورهایی سالگرد بود و یک زمانی حس و حال داشته باشم ادامه اش رو می نویسم...