چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

دکتر دکتر میکنن ولی هنوز هیچی نیستی :(((

باز افتادم رو روال ننوشتن!

خیلی سعی می کنم بنویسم اما فرصتش پیش نمیاد...

علی الحساب ماوقع خاله زنکی همین الان رو بذارم که بعد یادم نره؛

.

امشب برادرهمسر زنگ زده بود یک چیزی رو در مورد کارش از من بپرسه، بعد که خوب پرسیده و کامل توضیح دادم که روند کار به چه صورت هست (ما رشته های مشابه تحصیلی داریم) گفت خودم میدونم و اینا که میگی اشتباهه :|||| 

.

گفتم کجاش اشتباه هست؟ من شش ساله این مبحث رو درس میدم، اینایی که گفتم نظریه فلان کتابه،

گفت اون کتابه که همه اش مزخرفه ! من خودم یه نگاهی بهش انداختم چرت بود (کتابی که میگه یکی از منابع خیلی مهم و مرجع در رشته های ماست)

گفتم  من که اولش گفتم دارم با نظریه فلانی بهت میگم، تو که قبول نداشتی اینو چرا وقت منو میگیری؟

فرمودن میخواستم ببینم دکتر دکتر میکنن ، چیزی هم بارت هست یا نه!!!! 

.

تصور کنین ایشون برادر حدودا چهل ساله همسر محترم ما هستن!  مدرک دلیل بر سواد نمیشه اما بهرحال ایشون کارشناس دانشگاه آزاد یکی از شهرستان های دور افتاده و بنده دکترای دانشگاه دولتی تهران هستم و نه اینکه بیشتر میدونم، اما حداقل به دلیل اینکه مجبور بودم کنکور بدم چهار کتاب بیشتر خوندم !

.

بهرحال هیچی نگفتم که بحث ادامه پیدا نکنه و بیشتر منو نکوبه، آدم بشدت حاضر جواب و البته بی تربیتیه که اگه رو مودش باشه به مامان و باباش هم رحم نمیکنه و توهین میکنه بهشون

البته حرف های آخرش رو که الکی رفتی دکتر شدی و اندازه کارشناس اداره ما نمیدونی! و اینا رو با خنده میگفت ولی کلا سیاستش تو تحقیر کردن و له کردن آدم ها با خنده و شوخیه...

کلا سکوت کردم و فقط نقشه قتل برادرش (همسرم بخت برگشته رو) داشتم تو ذهنم می چیدم که مادر محترمشون اومدن پای تلفن و به بهانه احوالپرسی شستن منو انداختن روی بند، اینو دیگه نه وقت دارم نه اعصاب که بنویسم...

.

مقاله ام نصفه نیمه ست، کارهام مونده، کلا دپرسم

منتظرم یه معجزه ای، کمکی ، هلپی چیزی بیاد سراغم وگرنه از دست خودم الان کاری برنمیاد...

چرا تو چهل سالگی هنوز هیچی نیستم؟  کلا هم فکر می کنم جدا از جنبه کرم ریختن برادرهمسر، من دقیقا هیچی نمیدونم... :(((