چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...
چهل سالگی

چهل سالگی

گاه گاهی با خودم گپ می زنم...

چرا نمی نوشتم ؟

خب همه اش توجیه هست البته؛

ولی یکی از دلایل مهم ننوشتن به جز کارهای بیرون و خانه و بچه و این روزمره ها، کنجکاوی بیش از حد همسر محترم بوده و هست

از وقتی به خونه جدید اومدیم، میزکارم رو آوردم تو اتاق دخترک ، شب ها هم که اغلب کنارش می خوابم طوری که دخترجان تصور میکنه این اتاق مال اون و مامانه و اتاق دیگه واسه باباست!

خب طبعا امکان کنجکاوی در خصوص ریزجزییات کارهای من برای همسر خیلی کمتر شده و البته زمان زیادی رو هم سرکار هست و کمتر میتونه تو کارهای من سر بکشه...

خیلی بعید میدونم اینجا کسی باشه که وبلاگ قبلی رو که از سال هشتاد و شش ، هفت داشتم یادش باشه اما اون زمان که در مورد رضا می نوشتم و البته چیزی هم نبود که همسر ندونه ، ولی خب وقتی متوجه شد که وبلاگ دارم تمام نوشته ها رو به ناچار از دسترس خارج کردم، بعدا هم که بلاگفای لعنتی خوردشون...

بهرحال امیدوارم الان بتونم بیشتر بنویسم...

از دیروز ساعت حدود یازده که بیدار شدم (خب کسی که شش صبح میخوابه که قرار نیست زودتر از ده و یازده بیدار بشه؟) تا الان پلک روی هم نذاشتم، مهمان هم داشتم و کوهی ظرف و کار ، ولی یه قهوه کار رو خراب کرد و حتی همین الان هم چندان خوابم نمیاد...

الاناست که دخترک هم پاشه و روز من رو بسازه...

بازگشت بی افتخار...

این مدت یه کار سنگین دم دستم هست که به هر روشی برای پشت گوش انداختنش متوسل میشم، یکی از این روش های خیلی پاسخگو اینه که به بهانه منفجر شدن مغزم (همون خستگی ذهنی مثلا !) یه چیزی به عنوان فان بخونم...

یادم نیست کجا و چطور با وبلاگ یکی از اهالی بلاگ اسکای آشنا شدم که دویست سیصد صفحه ای نوشته داره و دست به قلم خوب و زندگی پرهیجان و دیگه هرچی برای دور شدن از کار لازمه توش هست! شروع کردم از خاطره های چهار پنج سال پیش به اینورش رو خوندن و هی وسط کارها یه گریزی زدن بهش...

تا امشب که جوگیر شدم و دلم خواست بازم بنویسم، امدم سراغ سیستم ثبت نام بلاگ اسکای که دیدم به حول و قوه الهی اکانتی که قبلا داشتم پسوردش رو داره وقبلا وبلاگ داشتم ...

یه نگاه سرسری به یادداشت ها انداختم و میدونم که الان هم این نوشتن رو باز چند روز یا هفته یا نهایتا ماه دیگه رها میکنم، ولی خب فعلا که دلم خواسته بنویسم...